طفل است و بدخو جوید بهانه از اسیر شهرستانی غزل 837
1. طفل است و بدخو جوید بهانه
در عشق دارد ما را فسانه
...
1. طفل است و بدخو جوید بهانه
در عشق دارد ما را فسانه
...
1. همه تن آینه ای دست بر آیینه منه
سوی خود بین و عبث در نظر آیینه منه
...
1. چشم است و نور دیده خیالت در آینه
حور است و باغ خلد وصالت در آینه
...
1. اگر از خنده گر از چین جبین ساخته ای
مزد چنگت که ندیدیم چنین ساخته ای
...
1. دارم ز کاوش مژه ات جان تازه ای
وز چاک سینه طرح گریبان تازه ای
...
1. طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
...
1. ملک حیا به شرم نگاهی گرفته ای
هند بلا به چشم سیاهی گرفته ای
...
1. بند از پایم برای امتحان دزدیده ای
تا در این گمنام رسوایی نشان دزدیده ای
...
1. ای عمر فتنه شوخی مژگان کیستی
ای جان جلوه سرو گلستان کیستی
...
1. به سویم آمدی شیدای خویشم ساختی رفتی
بدین روزم نشاندی بیوفا انداختی رفتی
...
1. در آتش دارم از هر عضو بندی
گزندی هر کسی دارد سپندی
...
1. هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی
...