1 داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را
2 خوش بساطی بر سر بازار دل وا کرده ای کرده ای شرمنده نقش و نگار آیینه را
3 دل نباشد یاد او در دیده بیدار هست شمع خلوت می کنم شبهای تار آیینه را
4 چون نگیرد اشکم از گلبرک حیرانی گلاب تا گداز دل بود زان چهره کار آیینه را
1 برده ای دل از میان آیینه را گفته ای راز نهان آیینه را
2 رازدار بیزبان محرم تر است کرده ای خوب امتحان آیینه را
3 عکس رخسار تو را حیرت نقاب می کند آیینه دان آیینه را
4 پرده چشم دلم پیراهن است چند پوشی در کتان آیینه را
1 مست تو جلوه گر دهد جام جهان نمای را آینه جنون کند عقل برهنه پای را
2 گوش ترانه سنج را مجمر بزم دل کند ذکر تو نغمه گر شود مطرب خوشنوای را
3 پردگیان کعبه را ساقی دیر می کند جام فریب اگر دهی لعل سخن سرای را
4 بخت سیاه بیدلان جامه کعبه می شود رهزن دین اگر کنی نرگس سرمه سای را
1 مکن در کار گلشن جلوههای انتخابی را مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
2 دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
3 چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
4 مده دردسر ساقی برای امتحان من نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
1 دلم آیینه گر شرمندگی را وجودم داغ دارد بندگی را
2 خجل دارد دل کم فرصت من فروزان اختر فرخندگی را
3 متاع کاسدم می کاهد از بیم که بفروشم سلم ار زندگی را
4 چه ناشایسته وضعم وای بر من ز خجلت می گدازم زندگی را
1 جواب از خود رود چون بر زبان آری سؤالی را شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را
2 چمن پیرای الفت خود گل و خود بلبل خویش است ز پرواز هوایت شعله باغی کرده بالی را
3 چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی که بلبل ساختی دیوانه صاحب کمالی را
4 به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را
1 چه دردسر دهم دیوانگی با سختجانی را غرورش طعن الفت میزند شیرین و لیلی را
2 لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
3 ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند اگر گلچین کند آیینهٔ دل پیشبینی را
4 جزایی میدهد هرکس به رنگی در مکافاتش بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
1 به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
2 گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
3 تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
4 هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
1 نماید جلوهاش اکسیر جانها خاکراهی را خرامش گل زند بر سر ز نقش پا گیاهی را
2 چو نرگس شیشه گل بر سر زند از دیده حیران به می گر نرگس مخمور او بخشد نگاهی را
3 زبان عذرخواهی میشود طومار جرم او به محشر گر شهید خود شناسد روسیاهی را
4 به خونریز شکاری چون سمند از جا برانگیزد کند صیاد من یک چشم حیران صیدگاهی را
1 جنون کو تا نثار دل کنم آشفته رایی را زعریانی لباس تازه بخشم خود نمایی را
2 خورد نیش آنکه تأثیر محبت از هوس جوید به شهد موم کی بخشند نفع مومیایی را
3 شوم نومیدتر چندانکه بینم بیشتر سویش تماشا پرده پوشد جلوه حسن خدایی را
4 اگر ننمود عارض دیده بیدار می باید درون پرده دارد حسن شوخش خود نمایی را