1 رام طاعتیم و کشاکش کمند ما صید دلیم و گردن تسلیم بند ما
2 شکر فروش خنده او زهر چشم او تلخی فزای گریه ما زهرخند ما
3 گلدسته بند شعله دیدار گشته ایم دارد سپند غنچه در آتش گزند ما
4 خویش بهانه جوی و نگه تشنه التفات ناکام آرزو دل مشکل پسند ما
1 گر دلم پنهان نسازد در غبار آیینه را شعله از خجلت گدازد چون شرار آیینه را
2 پاکتر آید برون دلهای روشن از گداز نیست خاکستر بسوزی گر هزار آیینه را
3 ظاهری دارد بساطی در نظرها چیده است صافی باطن نمی آید به کار آیینه را
4 خاطرش را هر دم از بازیچه ای خوش می کند کرده سرگردان فریب روزگار آیینه را
1 کو گریه ای که بی خبر از جا برد مرا غافل به باغبانی صحرا برد مرا
2 آن خار بی برم که چمن سایه من است خس نیستم که قطره ای از جا برد مرا
3 شرمنده ام ز خضر که چون کعبه نجات تخت روان آبله پا برد مرا
4 هرگز ندیده است کسی وصل در فراق دل پیش اوست گریه به هر جا برد مرا
1 نگه دزد فریبد رم آن بدخو را مژه برهم نزنم تا نکنم صید او را
2 چه غباری که پری دیده آشوبی نیست تا نظر کرده ای از گردش چشم آهو را
3 گشت عمری که نظرکرده خورشید دل است می دمد صبح به هر جا که نهم پهلو را
4 دشت را ناله ناقوس دلم بتکده ساخت چون نگاه تو فرنگی نکشد آهو را
1 داد تاراج مزن صبر نینباشته را خجل از عشق مکن طاقت پنداشته را
2 چه دلی داده به دهقانی من ابرکرم خرمنی ساخته ام دانه ناکاشته را
3 باغبان چون نکند بستر آسایش خویش سایه نخل قد از خون دل افراشته را
4 تهمت آلودگی غیرت جاوید حرام رشک بر خویش ز بیداد تو نگماشته را
1 چه گویم با کسی راز دل دیوانه خود را که خوابم می برد گر سرکنم افسانه خود را
2 سرانجام خیال توتیای غیرتی دارم به چشم خود کشم خاکستر پروانه خود را
3 غبار خاطرم خوش گریه آلود است می خواهم به سیل اضطراب دل دهم ویرانه خود را
4 ندارم سجده ای کز عهده خجلت برون آیم سرکوی وفا یعنی عبادتخانه خود را
1 من و بزمی که به مژگان نرسد خواب آنجا شود آرام می و ساغر سیماب آنجا
2 عندلیب چمنی گشته دلم کز نم اشک شعله داغ بود لاله سیراب آنجا
3 شده ام غرقه بحری که ز اعجاز خطر زلف منصور بود پیچش گرداب آنجا
4 شهر تبریز که گلگونی رخسار شفق زرد رویی کشد از خجلت سرخاب آنجا
1 دلم آیینه گر شرمندگی را وجودم داغ دارد بندگی را
2 خجل دارد دل کم فرصت من فروزان اختر فرخندگی را
3 متاع کاسدم می کاهد از بیم که بفروشم سلم ار زندگی را
4 چه ناشایسته وضعم وای بر من ز خجلت می گدازم زندگی را
1 جذبه شوق تو خضر ره آگاهی ما می گدازد نفس برق ز همراهی ما
2 خضر در قافله گمشدگان بسیار است دست آگاهی ما دامن گمراهی ما
3 ساغر زهر به کام (و) لب خندان داریم خصم در آتش رشک است ز کین خواهی ما
4 تهمت بینش و محرومی دیدار بلاست خنده گل می کند از گلشن آگاهی ما
1 داغ بر دل می گذارم روز و شب نقد هستی می شمارم روز و شب
2 گریه ای درکار آهی می کنم گل به سنبل می شمارم روز و شب
3 نیستم چیزی که بسپارم به کس دل به طاقت می سپارم روز و شب
4 آبرو بسیار می باید مرا گوهر دل می فشانم روز و شب