داده ای ذوق شراب بی خمار از اسیر شهرستانی غزل 61
1. داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را
کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را
...
1. داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را
کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را
...
1. برده ای دل از میان آیینه را
گفته ای راز نهان آیینه را
...
1. مست تو جلوه گر دهد جام جهان نمای را
آینه جنون کند عقل برهنه پای را
...
1. مکن در کار گلشن جلوههای انتخابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
...
1. دلم آیینه گر شرمندگی را
وجودم داغ دارد بندگی را
...
1. جواب از خود رود چون بر زبان آری سؤالی را
شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را
...
1. چه دردسر دهم دیوانگی با سختجانی را
غرورش طعن الفت میزند شیرین و لیلی را
...
1. به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
...
1. نماید جلوهاش اکسیر جانها خاکراهی را
خرامش گل زند بر سر ز نقش پا گیاهی را
...
1. جنون کو تا نثار دل کنم آشفته رایی را
زعریانی لباس تازه بخشم خود نمایی را
...
1. فهمیده چشم شوخ تو حال خراب ما
غوغای ناز تا چه کند با حجاب ما
...
1. نکرده شکوه بیجا زیارت لب ما
اثر ز خود رود از انتعاش یارب ما
...