1 لعلت زجام شیر و شکر می دهد مرا ساغر ز آبروی گوهر می دهد مرا
2 ساغر به طاق ابروی وحشت کشیده ام بیگانگی ز خویش خبر می دهد مرا
3 ساقی ستم ظریف و می از شعله شوخ تر جامی نداده جامی دگر می دهد مرا
4 گردم به جستجوی تو پرواز می کند در خاک هم هوای تو پر می دهد مرا
1 چمن جلوه کن غبار مرا سبز کن باغ انتظار مرا
2 دل و یادش خدا نگهدارد در طلسم خزان بهار مرا
3 عشق دیوانه خوش تماشایی است سیر کن سیر کار و بار مرا
4 خنده می آیدم چو می پرسی سبب گریه های زار مرا
1 عشق ساغر داده شوق تشنه دیدار مرا خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
2 هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
3 بی محبت سازی از مطرب جدا افتاده ام ناله ای هردم پریشان می کند تار مرا
4 هرکف خاکسترم رنگ بهار دیگر است بوی گل آتش به دامن می زند خار مرا
1 گر به دام افتد هوای گلستان در سر مرا آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا
2 آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا
3 صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود از برای دیدن خود داشت روشنگر مرا
4 آسمان با گوهر من آبرویی دیده بود ساخت چون اخگر نهان در بحر خاکستر مرا
1 شد ذوق خاکساری اول هوس مرا بیرون کشید جذبه دام از قفس مرا
2 ساقی ز ابر شیشه خرابم بهار کو تا جام می شود ثمر پیشرس مرا
3 پرواز می کنم که گرفتار گشته ام بال گشاده است شکار قفس مرا
4 عمری به خون تپیدم و کس باخبر نشد از بسکه سوخت در تپش دل نفس مرا
1 چو شمع سوختگی تر کند دماغ مرا نگاه گرم دهد روشنی چراغ مرا
2 بهار تشنه خونم شود اگر داند که آب تیغ تو سرسبز کرده باغ مرا
3 به عزم کوی تو آواره چمن شده ام ز بوی گل نکند تا کسی سراغ مرا
4 به کار سوختنم شعله چون کند تقصیر نخوانده است مگر سرنوشت داغ مرا
1 پرورده لطف سایه ات امید و بیم را گردیده خضر جذبه ره مستقیم را
2 بلبل شکار کرده به رنگ بهار فیض گلدسته های نکهت خلق عظیم را
3 گیرد در اضطراب معاصی پی شفا دست تو نبض ناله عظام رمیم را
4 از شرع حاذق تو خجالت طبیب ما اعجاز عیسوی لب خاموش بیم را
1 گل گل شکفتی از می و افروختی مرا افروختی ز باده چها سوختی مرا
2 نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
3 باج ظرافت از همه گلرخان بگیر آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
4 هم جبهه بهارم و هم سجده خزان این شیوه ها برای چه آموختی مرا
1 کسی طی می تواند کرد راه ای بیابان را که پای شوق او از سبزه نشناسد مغیلان را
2 به جایی می رسد پاکیزه گوهر گرچه در اول صدف زندان نماید قطره باران نیسان را
3 چه داند دلبری طفلی که در گلزار میخواری ز بوی می نکرده غنچه اش آلوده دامان را
4 زچشم پر فریب محشرانگیز تو می آید که از یک جنبش ابروکند بنیاد ایمان را
1 گر صدق کلامت ندهد بال یقین را پرواز تجرد که دهد روح امین را
2 از شرع تو هرکیش گدازد زخجالت چون موم که بر شعله زند نقش نگین را
3 غیر ازدل پاک تو کسی دور نریزد چون درد ته شیشه آلوده زمین را
4 شوق مه عید شب معراج برآورد بر بام فلک عیسی خورشید قرین را