حدیث لعل تو را گر چه مختصر از اسیر شهرستانی غزل 766
1. حدیث لعل تو را گر چه مختصر دانم
غنیمت است که از هیچ بیشتر دانم
...
1. حدیث لعل تو را گر چه مختصر دانم
غنیمت است که از هیچ بیشتر دانم
...
1. ز چشم تر نمیآید تماشایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
...
1. اگر بیهوده گردم شهر از صحرا نمی دانم
اگر ساغر پرستم قطره از دریا نمی دانم
...
1. کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
...
1. صلحم نساخت با تو در جنگ می زنم
یک شیشه خانه حوصله بر سنگ می زنم
...
1. مستم پیاله بر سر افسانه می زنم
سنگ صنم به شیشه بتخانه می زنم
...
1. صد زبان گر بهر عذر مدعا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
...
1. کو جنون کز سنگ طفلان خانهای پیدا کنم
خواب راحت چون شرر در بستر خارا کنم
...
1. کو فرصتی که شکوه ندانسته سر کنم
جان را کنم نثار و سخن مختصر کنم
...
1. از صبر من آزرده شد تا چند آزارش کنم
یک چند هم بیتابیی دانسته در کارش کنم
...
1. کو جنون کز می سودا قدحی نوش کنم
عقل را بیخود از این نشئه سرجوش کنم
...