از وفا صافدلانی که می از اسیر شهرستانی غزل 587
1. از وفا صافدلانی که می ناب خورند
تا قیامت ز ملامت زدگی تاب خورند
1. از وفا صافدلانی که می ناب خورند
تا قیامت ز ملامت زدگی تاب خورند
1. بیدلان ملک وفا را نه به خاتم گیرند
رقم گریه نویسند و دو عالم گیرند
1. عشق اول بر دل غم پرور آتش می زند
شعله چون بیدار شد در بستر آتش می زند
1. خاموشی از ترانه ما جوش می زند
بیخوابی از فسانه ما جوش می زند
1. گه نگاهش کاروان چشم آهو میزند
گاه چشمش راه یک بتخانه جادو میزند
1. آنانکه هوس مائده کام شناسند
هر ساغر کم حوصله را جام شناسند
1. سرمهای هر جا به چشم داغ سودا میکشند
مشتی از خاکستر افسردهٔ ما میکشند
1. دیده را شوخی چشمت دل بیتاب کند
خاک را گرد رهت آینه آب کند
1. به تغافل اگرم چشم تو رسوا نکند
راز پنهان مرا ورد زبانها نکند
1. همه دردیم تا دوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
1. صف مژگان تو دل را چمن سینه کند
نگه گرم تو جان در تن آیینه کند
1. خرم کسی که دل به غمت شاد میکند
گلزار خاطری که تو را یاد میکند