1 سخنها بر زبان چون رشته ها بر سوزنی پیچید خوش آزاری کشد هوشی که در فهمیدنی پیچد
2 دلم گر پنجه با فولاد گیرد تا بد از جوهر ندارد دستم آن قدرت که طرف دامنی پیچد
3 به خارم هر که آتش می زند در پرده می سوزم مبادا دود تلخی در دماغ دشمنی پیچد
4 نبندد خواب غفلت بال پرواز دل روشن ندیدم ذره ای هرگز به دام روزنی پیچد
1 ز بسکه هر طرف از خاطرم غبار نشست نمی توان به سر راه انتظار نشست
2 فتاده ای که ز امداد بیکسی برخاست شکفته رو به سر خاک اعتبار نشست
3 گرفت آینه گل در کنار(و) شبنم ریخت کشید ساغر می نقش نوبهار نشست
4 غبار یاس به تعظیم رفتنش برخاست کسی که آمد و در بزم روزگار نشست
1 شب روز شد به یاد تو روشن چراغ صبح با ساغر ستاره کنم سیر باغ صبح
2 از فیض عشق باج به قیصر نمی دهم دارم دماغ باده و دارم دماغ صبح
3 با او به تازگی نمکی تازه کرده ام از من کنید مهر پرستان سراغ صبح
4 در پرده بال می زند از بهر امتحان من دیده ام که باز سفید است زاغ صبح
1 فرصت مجنون اگر دنبال محمل می گرفت نقش پای ناقه صحرا در سلاسل می گرفت
2 برده بی پرواییم تا صیدگاه مدعا سعی باطل هرزه بر خود کار مشکل می گرفت
3 رفته ام از خاطرش تقریب فریادی کجاست کاش جای آشنایی کینه در دل می گرفت
4 در پناه داغت از محشر چه پروا داشتم گر غبارم بعد مردن دامن دل می گرفت
1 هر سبزه این باغ نشان خم دامی است هر سرو و گلی نغمه سرای جم و جامی است
2 آمیخته با چشم ترم شور تماشا هر قطره سرشکم نمک فتنه عامی است
3 وارستگی ما وگرفتاری عالم هر وحشی رم کرده نظر کرده دامی است
4 شبنم به شرر حوصله داغ فروشد در گلشن و گلخن ز تمنای تو دامی است
1 رواج ساختگی های روزگار نداشت زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
2 غبار سوخته ما به لاله زار گریخت تحمل نفس سرد روزگار نداشت
3 وجود عرض سپه دید در مصاف عدم به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
4 در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
1 حرف شوقت مختصر خواهم نوشت بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
2 قاصد جان می کنم سویت روان نامه بی دردسر خواهم نوشت
3 شکر وصل و شکوه هجران او هر دو را با یکدگر خواهم نوشت
4 شد ز نومیدی دعا محتاج تر پر براتی بر اثر خواهم نوشت
1 گر عسس مال کسی از دزد معنی می گرفت هر دل آیینه از دست تو حالی می گرفت
2 می نمودم وسعت آباد توکل را به او گر کسی باج از دیار بینوایی می گرفت
3 از می حسرت دل هشیار عاشق مست بود عمرها از دست ساقی جام خالی می گرفت
4 می نوشتم گر حدیث خال می شد وصف زلف گر زبان خامه ام در شعر حالی می گرفت
1 عشق تو چراغ دل هر خام نگردد صیدی است خیالت که به کس رام نگردد
2 عشقت نگذارد که زنم فال رهایی تا پاکی نیت ورق دام نگردد
3 خواهم که برافتد ز جهان رسم دعا هم تا هیچ زبان محرم آن نام نگردد
4 بی زحمت ایام کند کامروایی تا غیر تو را در دل خودکام نگردد
1 فقر هم خودنمایی ای دارد بی نیازی گدایی ای دارد
2 دست کوتاه یاس را نازم نارسایی رسایی ای دارد
3 برده کشتی شکسته ها به کنار موج هم ناخدایی ای دارد
4 انتقامی است بیزبانها عجز زور آزمایی ای دارد