رنگی که حسن از دل نومید از اسیر شهرستانی غزل 515
1. رنگی که حسن از دل نومید می برد
عشق از برای آینه دید می برد
...
1. رنگی که حسن از دل نومید می برد
عشق از برای آینه دید می برد
...
1. کلفت زخاطرم دل بیدار می برد
زنگ از دلم پیاله سرشار می برد
...
1. خط رسید آن چشم و آن ابرو همان دل میبرد
زور دارد زور با تیر و کمان دل میبرد
...
1. از من و بلبل صبا صبر و تحمل می برد
خاک راهت را به باغ از دامن گل می برد
...
1. چنگ دل از نغمهای نی از نوایی میبرد
هر خراش نالهای راهی به جایی میبرد
...
1. کی دل کلید راز به دست زبان سپرد
بحر گهر به موج کجا می توان سپرد
...
1. بسکه دارم به دل محبت درد
درد جویم ز یار و طاقت درد
...
1. کی قیامت در نظر با این تماشا بگذرد
از طراوت چشم تر جوشد به هر جا بگذرد
...
1. نیست درویش آنکه از تاراج عزت بگذرد
گر گذشتی دارد از ملک قناعت بگذرد
...
1. یاد چشمت سرگران تا چند از دل بگذرد
تا کی این صیاد مست از صید غافل بگذرد
...
1. گر آسمان زکینه دیرینه بگذرد
موج صفای سنگ ز آیینه بگذرد
...
1. نه همین گرد ره شوق ز صرصر گذرد
ریگ این بادیه چون برق هم از سرگذرد
...