1 بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است آنچنان کز اشک مجنون چشم صحرا روشن است
2 ناخدا داند که طوفان است او را سرنوشت گر سوادش از خط یک موج دریا روشن است؟
3 بسکه ذوق دیدنت داریم بعد از سوختن دیده آیینه هم از صحبت ما روشن است
4 بازوی فرهاد را نازم که شد خاک و هنوز از شرار تیشه او چشم خارا روشن است
1 یک حرف شکوه از لب خشنود برنخاست بسیار سوختیم و زما دود بر نخاست
2 محروم داشت جلوه دیدارش از ایاز عاشق به نا امیدی محمود بر نخاست
3 سیلاب عشق خاک وجودم به باد داد گردی که بر دل از غم او بود بر نخاست
4 از بس دلم به دامن همت کشید پای در پیش پای شاهد مقصود برنخاست
1 هر دل از یاد تو مرغ چمن را زخود است حسن دمساز خود و عشق نظریاز خود است
2 کفر و دین عاقل و مجنون همه رسوای دلند هرکه دیدیم در این آیینه غماز خود است
3 شاید افسانه خویت ز تپیدن شنود چون خموشی دل ما گوش بر آواز خود است
4 می رسد از چمن آینه آشفته چو گل می توان دید که غارتزده ناز خود است
1 حشر آرام لقب آتش خس پوش من است زهره زهر نما باده سر جوش من است؟
2 خندد از چهره خارم گل رخسار کسی همچو دل آینه ای در بغل هوش من است
3 تا مروت نکشد خجلت رسوایی خویش قفل زندان شکایت لب خاموش من است
4 گریه در پرده غیرت چقدر خنده نماست خون خود خوردن و گلرنگ شدن جوش من است
1 هر کجا موج هیاهوی دل است تا نفس پر می کشد بوی دل است
2 می توان کردن دل خود را نگاه خوی من نازکتر از خوی دل است
3 گر محبت گلشن آرایی کند سلسبیلش موجه جوی دل است
4 پایمال فوج مژگان گشتم آه گرد من محو تکاپوی دل است
1 حرف مجنون تو از گلبرگ تر نازکتر است حلقه زنجیرش از آب گهر نازکتر است
2 چون نگاه پاکبازانم سر پرواز نیست ورنه دام از پرده های چشم تر نازکتر است
3 فتنه جوی من نمی سازد به خوی خویشتن خاطر او بیشتر از بیشتر نازکتر است
4 از نوید لطف پنهانش فریبم می دهد گفتگوی قاصد از لطف خبر نازکتر است
1 رسوای دهرم و غم پنهاینم به جاست خاکم به باد رفت و گرانجانیم به جاست
2 حیرت پرست یاد تو بودم جنون رسید از یاد خویش رفتم و حیرانیم به جاست
3 در دیده نقش کعبه و در دل هوای دیر هرگز نه کافری نه مسلمانیم به جاست
4 معمورتر زخانه آیینه گر شوم در دل غبار حسرت ویرانیم به جاست
1 گلستان شرم و گلزار حیا آورده است هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
2 جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
3 بنده رویش توان شد تندی خویش نگر قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
4 ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
1 به وادیی که مروت پناه صیاد است به خواب رفتن آهو نگاه صیاد است
2 خوش است دام رهایی نمای صید شکار دل دویده ما صیدگاه صیاد است
3 به غیر سایه مژگان گریز گاهی نیست گشاد تیر قضا با نگاه صیاد است
4 فسون دام چه حاصل شکار دل هنر است ز خود رمیدن آهو گناه صیاد است
1 دل اگر رفت گرفتار طلسم خاک است سر اگر نیست به جا در سفر فتراک است
2 خون ما ریخت که آتش به جهان اندازد شعله را جوهر شمشیر ستم خاشاک است
3 هست چون کشتی رحمت چه غم از بحر گناه یاد از آلودگیم نیست دل من پاک است
4 عشق در خاطر آسوده کجا می گنجد صدف گوهر تابنده مهر افلاک است