1 هر طرف باد صبا زان طره بویی برده است عضو عضوم را کمند جستجویی برده است
2 بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است
3 یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است
4 گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است
1 نه همین از دوری احباب داغم کرده است آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
2 مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
3 بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
4 نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
1 آنکه صید عالم از چشم خماری کرده است یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است
2 دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است
3 گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه بیقراریهای ما جوش قراری کرده است
4 می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است
1 دیوانه گر به دل غم دنیا شمرده است از موج کیسه زر دنیا شمرده است؟
2 فرد حسابی از دل ما می توان گرفت بی دخل و خرج ترک تمنا شمرده است
3 ننگ حساب دفتر دانش چرا کشد دیوانه ای که تا پر عنقا شمرده است
4 اشک از غبار خاطر من در کنار بحر ریگ روان به دامن صحرا شمرده است
1 گلستان شرم و گلزار حیا آورده است هر تغافل صد نگاه آشنا آورده است
2 جنگش از صلح آشناتر صلحش از جنگ آه آه اینقدر شوخی ندانم از کجا آورده است
3 بنده رویش توان شد تندی خویش نگر قاصد ما نامه را رو بر قفا آورده است
4 ای که می پرسی چرا سیلاب خون شدگریه ات تیر او بر دل نمی دانی چها آورده است
1 دلم از یاد تو خندان شده است شبم از صبح چراغان شده است
2 جگر صبر گدازد دندان جان فشانی است که آسان شده است
3 جلوه ای داد غبارم بر باد چقدر بوی گل ارزان شده است
4 حسن را بوده زکاتی زین بیش دل پریشان پریشان شده است
1 به دور ما نگه مشفقانه را چه شده است به قحط سال تمنا خزانه را چه شده است
2 چرا زحرف لبت جان به گفتگو ندهم نجابت گهر این ترانه را چه شده است
3 ز جلوه در و دیوار خنده می بارد ستم ظریفی شوخ زمانه را چه شده است
4 رسیده از ندمیدن بهار ما به بهار ز ریشه دود برآورده دانه را چه شده است
1 یاد زلف تو مرا مصرع حالی شده است دلم از دست تمنای تو خالی شده است
2 دل عبث مشکن اگر دیده عبرت داری جام جم بین که چه در خاک سفالی شده است
3 تا به خود می نگرد مصلحت اندیش غیور تربتش محوتر از نقش نهالی شده است
4 بی نیازی چه که از خویش گذشتن هنر است نیستی تاج سر همت عالی شده است
1 گریه زچشمم به امان آمده است ناله ز آهم به فغان آمده است
2 محرم و بیگانه از این پرده دور راز دل ما به زیان آمده است
3 چون نکند طاقتم از خود کنار حرف کنارش به میان آمده است
4 چله نشینی به از انگور نیست پیر به خم رفته جوان آمده است
1 شور دل پیشتر از دل به جهان آمده است عید در اول ماه رمضان آمده است
2 گل آیینه توان چید ز گلزار سخن راز پنهان که از دل به زبان آمده است
3 می دهد میوه نهالی که گلی می آرد ورعی هست که مستی به میان آمده است
4 چه عجب روزم اگر محشر خورشید شود شبم از پرتو دل صبح نشان آمده است