به حرف لب نگشودن رسایی از اسیر شهرستانی غزل 240
1. به حرف لب نگشودن رسایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
...
1. به حرف لب نگشودن رسایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
...
1. امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
...
1. بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است
آنچنان کز اشک مجنون چشم صحرا روشن است
...
1. شمع راز من ز سیمای نگفتن روشن است
اضطرابم از شکوه آرمیدن روشن است
...
1. کی در صفا چو تیغ تواش سینه روشن است
بی جوهری ز چهره آیینه روشن است
...
1. اخگرم آفت بیداری من خواب من است
مژه بر هم زدنی بستر سنجاب من است
...
1. ساغر باده شرمسار من است
عیش زندانی بهار من است
...
1. دریا نمی ز اشک نمک پرور من است
دوزخ تفی ز گرمی خاکستر من است
...
1. آه بی تاثیر من تیر من است
هر که از من می برد پیر من است
...
1. دل پروانه فروغ گهر راز من است
اشک بلبل نمک گریه غماز من است
...
1. کشته ناز تو کی با کش ز طعن دشمن است
زخم تیغت چون حمایل شد دعای جوشن است
...
1. حشر آرام لقب آتش خس پوش من است
زهره زهر نما باده سر جوش من است؟
...