1 صفحه افلاک سرلوح کتاب غفلت است نسخه ایام طومار حساب غفلت است
2 می توان گلهای رنگین چید از بزم جهان ذره تا خورشید سرمست شراب غفلت است
3 پرسش بیدار دل توفیق آگاهی بس است محشر صاحبدلان تعبیر خواب غفلت است
4 محو دنیا اتحاد صورت و معنی ندید در نظر آیینه اعمی را کتاب غفلت است
1 به گلشنی دلم از دست باغبان تنگ است که جای نکهت گل هم به گلستان تنگ است
2 سخن به لعل که شد آشنا نمی دانم که دستگاه سخن بر سخنوران تنگ است
3 نگشته است کسی از فغان من دلتنگ ز میزبانی صبرم دل فغان تنگ است
4 دل شکفته چه جویم که غربتم وطن است چگونه بال گشایم که آسمان تنگ است
1 دشت جنون ز فتنه چشم تو دیده ای است هر موج اشک خیل غزال رمیده ای است
2 یک عمر در شکنجه امید بوده ایم هر ذره خاک ما دل منت گزیده ای است
3 چون خامه سر به راه طلب را دلیل نیست صحرا زجاده صفحه مسطر کشیده ای است
4 شور شراب پیر ز دنیا گذشته است گرد جنون جوان به منزل رسیده ای است
1 تا روغن چراغ دلم درد غربت است اسباب خانه وطنم گرد غربت است
2 کی می شود شکنجه کش دامن وطن پای طلب که آبله پرورد غربت است
3 هر جا که می روم سفر کعبه من است از فیض عشق خضر رهم گرد غربت است
4 آزاد کرده سفر بی تکلفم در دل مرا خیال وطن درد غربت است
1 گریه خاکستر گداخته است بلبل باغ ناله فاخته است
2 خس و خاشاک سرو وگل شده است هر کجا آن سوار تاخته است
3 برق رخسار گل بهار افزون باغها رنگهای باخته است
4 نرد عشق است هوش می باید بیشتر برده هرکه باخته است
1 از آنم دل عدوی اضطراب است که در دل یاد چشمش مست خواب است
2 گلستان محبت را هوایی است که شبنم خانه سوز آفتاب است
3 دماغم تا رسید از می خمارم طلوع نشئه چون عهد شباب است
4 زیادت گر شود غافل گدازد دلم از دوری آتش کباب است
1 باده کامل عیار جوش خود است نشئه چابک سوار هوش خود است
2 نتوان شد غبار خاطرها حرف ما آشنای گوش خود است
3 چه اثرها ز ناله می چینم بیکسی گوش بر سروش خود است
4 درد می شد غبارم از مستی دل همان در خمار جوش خود است
1 هر طرف باد صبا زان طره بویی برده است عضو عضوم را کمند جستجویی برده است
2 بی نیازی چهره خورشید را ساید به خاک شبنم این باغ بسیار آبرویی برده است
3 یک سر مو بر تنم سرگشتگی در کار نیست جستجوی او مرا هر دم به سویی برده است
4 گلشن پاک اعتقادی را صفای دیگر است سایه خارش نصیب از رنگ و بویی برده است
1 آنکه صید عالم از چشم خماری کرده است یاد خود کرده است پنداری شکاری کرده است
2 دیده در آیینه روی خویش و بیخود گشته است حیرتستان را بهارش نوبهاری کرده است
3 گل به سر ساغر به کف پا در حنا می آید آه بیقراریهای ما جوش قراری کرده است
4 می دهد بر باد هر ساعت غبار وعده ای هر نسیمی را فریب انتظاری کرده است
1 گر آن دیر آشنا بیگانه مست است خوشم کاین بیخبر دیوانه مست است
2 به یاد چشم او جامی کشیدم در و دیوار این کاشانه مست است
3 دل دیوانه از چشم تو شد مست که بد مست از گل پیمانه مست است
4 نگاه گرم او در خواب دیده اگر گوید اسیر افسانه مست است