1 میرسد مست شکوه کاهیها گله مشتاق عذرخواهیها
2 از لبش بوسهای طمع دارم در گدایی است پادشاهیها
3 سینه صافی بهشت راحت ماست دوزخ کیست کینهخواهیها
4 روز عید بهانهجوییهاست وای بر جان بیگناهیها
1 زوالی نیست دست پیشتر را زدم در پرده راه هر نظر را
2 اگر سرد است اگر گرم است خونم به هر رگ بسته دست نیشتر را
3 برآید گرد اگر دریا و ازکان شکستی کی رسد آب گهر را
4 جنون نقش نگین خویش دارد نهان لوح طلسم خیر و شر را
1 کرده نور دیده خود خواب شیرین تو را کس ندارد دولت بیدار بالین تو را
2 خواب در چشمم نمی آید که یک ره چون رکاب پرده ای از دیده سازم خانه زین تو را
3 خنده اش چون غنچه می گردید زیر لب گره گل اگر می دید شرم برگ نسرین تو را
4 یا رب از پرواز ماند بال نسر طایرش گر ز صیدم باز دارد چرخ شاهین تو را
1 می رنگ هوس در دل ویران من انداخت زهد آمد و سجاده به دامان من انداخت
2 بی منت معمار که دیده است بنایی این بال هما سایه بر ایوان من انداخت
3 در چشم تو جا داشت تماشای نهانم صد تیر نگاه تو زمژگان من انداخت
4 سرمستی سودای تو گوی زر خورشید بر چرخ ز یک حمله چوگان من انداخت
1 دل آیینه خانه زنبور دیده سوی دلم نهانیها
2 شیشهام از نگاه میشکند کردهام یاد سختجانیها
3 بلبلم نغمهسنج حیرانی دیده گلزار بیزبانیها
4 حسن سیر بهار تنهایی است ما و مجنون و سرگرانیها
1 روز وصل است انتظار غریب نیست اینها ز روزگار غریب
2 عندلیبم سمندر چمن است کس مبادا چو من دیار غریب
3 وحشتم الفت الفتم وحشت هست صیاد من شکار غریب
4 جوش عشق است خوش تماشایی است گشت در باغ برگ و بار غریب
1 ز عندلیب چه پرسی نشان خانه ما که پی نبرده صبا هم به آشیانه ما
2 نهاده بر لب ما عشق مهر خاموشی که گوش کس نکند نوبر ترانه ما
3 بهار رفت و نچیدیم جز گل حسرت ز آب گریه مگر سبز گشت دانه ما
4 ز بهر گمشدگان دگر صبا نگذاشت دلیل بادیه خاکستر نشانه ما
1 جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا ز بسکه محو تو بودم ز خود ربود مرا
2 برای خاطر او قبله گاه دل شده ام اگر دچار شود می کند سجود مرا
3 گداخت شکوه ی رنگ و به پیش چاره گران به آشنا سخنی دسترس نبود مرا
4 غلام همت آزادی گرفتاری دری ز خنده گل در قفس گشود مرا
1 مکن در بزم روشن وصف آن شیرین شمایل را که رشک آتش زند در سینه جان شمع محفل را
2 بکش از صحبت صورت پرستان دامن الفت خریداری مجو بهتر زحسن آیینه دل را
3 شهیدی سرخ روی بزم سربازی تواند شد که طوق گردن تسلیم سازد تیغ قاتل را
4 شد از موج سرشکم کشتی آرام طوفانی نمایی تا به کی ای ناخدا از دور ساحل را
1 کرده ام از خون دل خالی ایاغ خویش را می رسانم از می حسرت دماغ خویش را
2 ایمن از ما نیستی با غیر خلوت می کنی از تو پنهان می کند آیینه داغ خویش را
3 سرنوشتی دارم از آوارگی آواره تر خضر راه من نمی داند سراغ خویش را
4 تا شود پروانه ام کامل عیار سوختن کرده ام در روز و شب روشن چراغ خویش را