1 جان کهنم به عشق نو شد دل رفت و به عشق در گرو شد
1 جسدت همچو جام و روحت راح راح می نوش در صباح و رواح
1 جسم و جان است همچو آب و حباب نظری کن به عین ما دریاب
1 جسم و جان خوشی همی یابد تا چنین آدمی بیاراید
1 جسم و جانی که دارد این انسان مصحف جامع است خوش می خوان
1 جوابی خوش چو آبی بشنو از ما که دریابی طریق جمله اسما
1 چشم آن دارم که حال چشم من پرسد نگار زان که بی نقش خیالش دیده ام شد دلفکار
1 چو خسرو از لب شیرین نمی برد کامی قیاس کن که به فرهاد کوه کن چه رسد
1 چون دلم کار خاک کم کردی ننشسته به دامنم گردی
1 چون مجرد شد او و عریان شد آفتاب خوشی بر او برتافت