تا توانی دلی از شاه نعمتالله ولی مفردات 73
1. تا توانی دلی به دست آور
این چنین حاصلی به دست آور
1. تا توانی دلی به دست آور
این چنین حاصلی به دست آور
1. تافته خوش آفتابی بر همه
گر ببیند ور نبیند بر همه
1. تو را چکار که در سفره چیست یا ز کجاست
بخور ز روی ارادت که نعمتاللّه است
1. ترازو گر نداری تو ، تو را زوره زند هر کس
کسی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
1. ترشروئی و دیگر تلخ گوئی
دلی سخت و کفی در بخل محکم
1. تن فدا کن که در جهان سخن
جان شود زنده چون بمیرد تن
1. جام بی می بگو چه باشد هیچ
رند بی وی بگو چه باشد هیچ
1. جام گیتی نما به ما دادند
نعمتاللّه در او هویدا شد
1. جان کهنم به عشق نو شد
دل رفت و به عشق در گرو شد
1. جسدت همچو جام و روحت راح
راح می نوش در صباح و رواح
1. جسم و جان است همچو آب و حباب
نظری کن به عین ما دریاب
1. جسم و جان خوشی همی یابد
تا چنین آدمی بیاراید