چون یوسف باد در از شاه نعمتالله ولی رباعی 97
1. چون یوسف باد در چمن می آید
بوئی ز زلیخا به یمن می آید
1. چون یوسف باد در چمن می آید
بوئی ز زلیخا به یمن می آید
1. هر آینه ای که در نظر می آید
آن نور دو چشم ما به ما بنماید
1. لطفش به کرم شهد و شهودم بخشید
وز جود وجود خود وجودم بخشید
1. دلدار مرا کشت حیاتم بخشید
وز زحمت این جهان نجاتم بخشید
1. نقشی و خیالیست که عالم خوانند
معنی سخن محققان می دانند
1. توحید عوام عاقلان می دانند
توحید خواص عارفان می دانند
1. رندان ز وجود وز عدم دم نزنند
از ملک حدوث وز قدم دم نزنند
1. آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
1. درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش نفسان خیره خندان دانند
1. در پای تو سروران سر انداخته اند
وز عشق تو خانمان بر انداخته اند
1. از آتش عشق شمعی افروخته اند
پروانهٔ جان عاشقان سوخته اند
1. یک عالم از آب و گل بپرداخته اند
خود را به میان آن در انداخته اند