1 بی رنگ اگر ز رنگ آگاه شوی دانندهٔ سرّ صبغةاللّه شوی
2 گر نعمت او بی حد و عد بشناسی حقا که تو نیز نعمتاللّه شوی
1 حکمی از او محال باشد پرهیز فرموده و امر کرده از وی مگریز
2 آن کو به میان امر حکمش عاجز درماند و دلفکار ، کجدار و مریز
1 درویش عزیز پادشا شد به خدا وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا
2 گویی که کجا رفت از اینجا که برفت آمد ز خدا و با خدا شد به خدا
1 از جود وجود عشق لا شی ، شی شد وز آب حیات جمله جانها حی شد
2 گویند وفات یافت سید حاشا باقی به بقای اوست فانی کی شد
1 شهبازم و شاهباز بشناخته ام در عالم عاشقی سر انداخته ام
2 گوئی چو شناختی بگویم با تو بشناخته ام چنان که بشناخته ام
1 تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست کونین غلام و چاکر درگه ماست
2 گلزار بهشت و حور خاک ره ماست زیرا که برون کون منزلگه ماست
1 خوش علم شریفی است نکو می جویش این علم وی است رو از او می جویش
2 آن زلف نگار ما به دست آر چنان سودازدگان مو به مو می جویش
1 ای دل به طریق عاشقی راه یکی است در کشور عشق بنده و شاه یکیست
2 تا ترک دو رنگی نکنی در ره عشق واقف نشوی که نعمت الله یکیست
1 صحبت با غیر اگر چه از بهر خداست چون غیر بود در آن میان عین خطاست
2 بگذر تو ز غیر و باش همصحبت او ور صحبت غیر بایدت عین خطاست
1 در کتم عدم سریر شاهی داریم وان مملکت نامتناهی داریم
2 عالم همه داریم ولیکن چه کنیم چون گنج معارف الهی داریم