1 نقشی و خیالیست که عالم خوانند معنی سخن محققان می دانند
2 این طرفه که در حقیقت این نقش خیال حقّند ولی خیال را می دانند
1 توحید عوام عاقلان می دانند توحید خواص عارفان می دانند
2 توحید و موحد موحد دریاب خوش توحیدی موحدان می دانند
1 رندان ز وجود وز عدم دم نزنند از ملک حدوث وز قدم دم نزنند
2 باشند مدام همدم جام شراب می می نوشند دم به دم دم نزنند
1 آبست که در شیشه شرابش خوانند با گل چو قرین شود گلابش خوانند
2 از قید و گل و مُل چو مجرد گردد اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
1 درد دل خسته دردمندان دانند نه خوش نفسان خیره خندان دانند
2 از سرّ قلندری تو گر محرومی سریست در آن سینه که مستان دانند
1 در پای تو سروران سر انداخته اند وز عشق تو خانمان بر انداخته اند
2 رندانه به عشق چشم سرمست خوشست خود را به خرابات در انداخته اند
1 از آتش عشق شمعی افروخته اند پروانهٔ جان عاشقان سوخته اند
2 در مجمر سینه عود دل می سوزد آتشبازی به عاشق آموخته اند
1 یک عالم از آب و گل بپرداخته اند خود را به میان آن در انداخته اند
2 خود می گویند و باز خود می شنوند از ما و شما بهانه بر ساخته اند
1 ملک و ملکوت با هم آمیخته اند نقد جبروت بر سرش ریخته اند
2 کردند طلسمی به جمال و به کمال آنگه به در گنج خود آویخته اند
1 خاک در میخانه مگر بیخته اند کاین گرد و غبار را بر انگیخته اند
2 یا ماه رخان خطهٔ ماهانند کز زلف عبیر در جهان ریخته اند