1 ناخورده شراب مستیش چندان نیست وان مستی او ستودهٔ مستان نیست
2 مستی که نه از می بود او مخمور است دستش بگذار کو ازین دستان نیست
1 از آتش عشق صنم دلکش ما افتاده مدام آتشی در کش ما
2 پروانهٔ پرسوخته ما را داند تو پخته نه ای چه دانی این آتش ما
1 در عالم عشق منزلی ساختهام سرمایه و سود جمله درباختهام
2 من با تو بگویم که چه بشناختهام بشناخته ام چنان که بشناختهام
1 در بحر در آ و عین ما از ما جو آن درّ یتیم را در این دریا جو
2 گویی که کجا مراد خود خواهم یافت جا را بگذار و جای آن بی جا جو
1 در مذهب ما محب و محبوب یکی است رغبت چه بود راغب و مرغوب یکی است
2 گویند مرا که عین او را بطلب چه جای طلب طالب و مطلوب یکی است
1 درد تو ندیم دل شیدای منست ورد تو نهان و آشکارای منست
2 کفر سر زلف تو که جانم به فداش کفرش خوانند نور ایمان منست
1 بلبل مست است و بوی گل می بوید دل داده به ما و دلبرش می جوید
2 این قول خوشی که تو ز سید شنوی بشنو بشنو که او ز او می گوید
1 تا تیغ به عشق از نیام آخته ام پا و سر و دست عقل انداخته ام
2 بی زحمت آب و گل من این معنی را بشناخته ام چنان که بشناخته ام
1 ساقی می خمخانه به ما پیموده در هر جامی می دگر بنموده
2 جاوید اگر شراب بخشد ما را نوشیم و بپوشیم چنین فرموده
1 ممکن ز وجود هستی ای دارد و بس نقشی ز خیال خویش می آرد و بس
2 بلبل ز گلشن نسیم بوئی یابد یعنی رخ خود به خار می خارد و بس