گر صوفی صفهٔ از شاه نعمتالله ولی رباعی 241
1. گر صوفی صفهٔ صفا را بینم
ور عاشق رند بینوا را بینم
1. گر صوفی صفهٔ صفا را بینم
ور عاشق رند بینوا را بینم
1. در ذات همه جلال او می بینم
در حسن همه جمال او می بینم
1. این درد همیشه من دوا می بینم
در قهر و جفا لطف و وفا می بینم
1. زان باده نخورده ام که هشیار شوم
آن مست نیم که باز بیدار شوم
1. ملک و ملکوت و جسم و جانند به هم
وین سیّد و بنده شه نشانند به هم
1. پای چپ و راست دردمندند به هم
وین هر دو عزیز مستمندند به هم
1. این اسم غنی و اول و آخر هم
محض نسب است ای برادر فافهم
1. سمع و بصر و لسان و دست و پایم
چون او باشد به لطف او بر پایم
1. تا آتش عشق او برافروخته ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
1. از دُردی درد ما دوا یافته ایم
در کنج فنا گنج بقا یافته ایم
1. در دور قمر چو ماه پیدا شده ایم
وز نور ظهور نیک بینا شده ایم
1. گر چه زخمی رسیده است بر پایم
من بی سر و پا به خدمتت می آیم