1 تا آتش عشق او برافروخته ایم عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
2 دل سوخته ایم و کار آتشبازی آموخته ایم و نیک آموخته ایم
1 باران عنایتش به ما بارانست باران چون نباردش به ما بار آن است
2 گوئی که منم یار تو ای سید من آری آری وظیفهٔ یار آن است
1 تا بر سر ما سایهٔ شاهنشه ماست کونین غلام و چاکر درگه ماست
2 گلزار و بهشت و حور خار ره ماست زیرا که برون ز کون منزلگه ماست
1 توحید به توحید نکو می دانیم خود را به خدا و او به او می دانیم
2 خود را و تو را به او شناسیم ای عقل تا ظن نبری که او به تو می دانیم
1 شاها نظری کن که فقیران توییم گر نیک و بدیم هرچه هست آن توییم
2 فرمان تو را کمر به جان می بندیم زیرا که همه بندهٔ فرمان توییم
1 تا جامع اسرار الهی نشوی شایستهٔ تخت پادشاهی نشوی
2 تا غرقهٔ دریا نشوی همچون ما دانندهٔ حال ما کماهی نشوی
1 وجدان تو با وجود چندان نبود وین غنچهٔ وجدان تو خندان نبود
2 آن نقش خیالی که تو بینی در خواب جز خواب و خیال نقشبندان نبود
1 مائیم چنین تشنه و دریا با ماست اندر همه قطره محیطی پیداست
2 عشق آمد و بنشست به تخت دل ما چون او بنشست عقل از آنجا برخاست
1 والله به خدا که ما خدا می دانیم اسرار گدا و پادشا می دانیم
2 سرپوش فکنده اند بر روی طبق سریست در این طبق که ما می دانیم
1 در مجلس ما که ترک می نتوان کرد با عقل بیان عشق وی نتوان کرد
2 چون اوست حقیقت وجود همه چیز ادراک وجود هیچ شی نتوان کرد