1 در راه خدا پای برهنه گو برو آن یار که همچو بشر حافی اهل است
2 گر سر به ره است پا برهنه غم نیست ور نیست به ره سر برهنه سهل است
1 چون شتا آمد شتا مقلوب کن کِشته ها اندر شتا با آتش است
2 نشنیدستی تو از سید مگر کآتش مقلوب با آتش خوش است
1 ملک و ملکوت هر دو انسان او مظهر جملهٔ صفات است
2 مستکمل ذات او صفت نیست مستکمل آن صفات ذات است
1 هیچمان از کسی دریغی نیست آنچه داریم در ضرردان است
2 باز بنیاد عشق نو کردیم با حریفی که جان جانان است
3 باز زُنار عشق بر بستیم قصهٔ ما چو شیخ صنعان است
4 باز یوسف به مصر دل بنشست فارغ از جاه و بند و زندان است
1 نزد ما عین نیست غیری کو عقل گوید که عین و غیری هست
2 موج و بحر و حباب و دریا شد قطرهٔ آب کو به ما پیوست
1 عقل از چه به غایت مال است جز معرفت صفاتیش نیست
2 ذاتش به کمال کی شناسد او را چو وجوب ذاتیش نیست
1 به قدر حوصلهها جام می دهد ساقی اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست
2 بیا که مجلس عشق است و عاشقان سرمست چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست
1 اندکی ذوق اگر کسی را هست نزد یاران ما غریبی نیست
2 ذوق خم از پیاله نتوان یافت گر چه او نیز بینصیبی نیست
1 بلبل بوستان یارانم من ازین بوستان نخواهم رفت
2 گر به صورت ز دیدهها بروم از دل دوستان نخواهم رفت
3 جامهٔ خلقی افکنم اما بر کنار از میان نخواهم رفت
4 آمد و شد به اعتبار بود این چنین آنچنان نخواهم رفت
1 بر در غیر می روی حیف است به عدم می روی چه آری هیچ
2 ای که گوئی که سیم و زر دارم چون بمیری بگو چه داری هیچ
3 عمر عاشق خوشست با معشوق عمر بی او اگر گذاری هیچ
4 ای که گوئی که مانده ام صد سال نفسی چند می شماری هیچ