قطعات شاه نعمت‌الله ولی

ای جان پدر به حال ما رحمی کن
زیرا بی تو تمتعی از جان نیست
بسیار فراق تو کشیدم اما
زین بیش مرا تحمل هجران نیست
ملک و ملکوت تخت سلطانی ماست
مخصوص به شهر یزد یا کرمان نیست
بگذر ز خرابهٔ جهان جان پدر
آن گیر که این جهان همه ویران نیست
غیرتش غیر دوست فانی کرد
غیر حق در وجود باقی نیست
جام بشکست و باده آخر شد
جز از او خود حریف ساقی نیست
گر سبوئی شکست یا جامی
حضرت عشق تا ابد ساقی است
چشم و گوش ار نماند باکی نیست
بصر و سمع دائما باقیست
نعمت الله همه جهان بگرفت
این چنین نعمتی جهانگیر است
نوجوانی است مست و لایعقل
ور به معنی نظر کنی پیر است
کفر سر زلف بت به دست آر
کایمان محققانه این است
گفتم که ز باده توبه کردم
مشنو که مرا نشانه این است
مائیم مدام در خرابات
فردوس منست خانه این است
زد ناوک عشق بر دل من
گفتا که مرا بهانه این است
مائیم حضور نعمت الله
رویش بنگر که نیک پیداست
در آینهٔ تمام اشیا
تمثال جمال او هویداست
در دیدهٔ مست ما نظر کن
رویش بنگر که نیک پیداست
هر چه در کاینات موجود است
همه مرحوم رحمت‌اللّه است
نیست نومید کس ز رحمت او
همه ممنون منت‌اللّه است
از کرم نعمتی به ما بخشید
بر همه فیض نعمت‌اللّه است
سر او را که نیک دریابد
محرم راز نعمت‌اللّه است
سر کل چون کله نهد بر سر
آن کله کل بلای دستار است
عشق شاه است و می برد دستار
عقل مسکین گدای دستار است
دیده‌ام خواجهٔ کلان دیروز
همچو کل در هواس دستار است
هر که کشته شود به عشق خدا
به یقینم که او خدا گشته است
خونبها خود هدیه به گشتهٔ خویش
تا نگوئی که او چرا کشته است
پادشاهی دهد به درویشی
هان نگویی که او گدا گشته است
انس با محبوب اگر گیرد محبّ
گر چه باشد یک نفس مطلوب اوست
گر دمی با یار خود همدم شود
حاصل او زان نفس محبوب اوست