از جام حباب آب می از شاه نعمتالله ولی غزل 944
1. از جام حباب آب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
...
1. از جام حباب آب می نوش
آن آب ازین حباب می نوش
...
1. دلخوشم از عشق جان افزای خویش
دوست دارم یار بی همتای خویش
...
1. بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خویش
منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خویش
...
1. سوختم بر آتش دل عود خویش
یافتم از خویشتن مقصود خویش
...
1. عزتی ده مرا به عزت خویش
زنده گردان مرا به طاعت خویش
...
1. همه عالم چو شبنمی دانش
غرق بحر محیط گردانش
...
1. هفت هیکل به ذوق می خوانش
معنی یک به یک همی دانش
...
1. چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش
بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش
...
1. پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش
بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش
...
1. ساقی سرخوش ما همدم ما می بینش
جام می را به کف آور به صفا می بینش
...
1. بیا ای نور چشم اهل بینش
به نور او جمال او ببینش
...