زر بپاش و خواجهٔ از شاه نعمتالله ولی غزل 932
1. زر بپاش و خواجهٔ زر پاش باش
سر بنه بر پاش و خاکپاش باش
...
1. زر بپاش و خواجهٔ زر پاش باش
سر بنه بر پاش و خاکپاش باش
...
1. عشق سرمست است و دارد دور باش
عقل را گوید از این در دور باش
...
1. پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
...
1. اگر میلی به ما داری بیا و بندهٔ ما باش
ز جام جان مئی بستان روان و بر سر ما باش
...
1. در میکده مست و رند و قلاش
همصحبت عاشقان او باش
...
1. بحر در جوش است و جانم درخروش
عقل می گوید که راز خود بپوش
...
1. خم می در جوش و رندان درخروش
گر تو رندی جرعه ای زین می بنوش
...
1. به گوش و هوش من آمدند ای ساقی دوش
که جام جم بستان و می حلال بنوش
...
1. زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
...
1. در خرابات تا سحرگه دوش
می کشیدم سبوی می بر دوش
...
1. جام می شادی رندان نوش نوش
ور توانی راز خود در پوش پوش
...
1. دُرد دردش چو صاف درمان نوش
نوش کن جام می فراوان نوش
...