ترک عشقش ملک جان از شاه نعمتالله ولی غزل 586
1. ترک عشقش ملک جان بگرفت و غارت می کند
حاکم است و پادشاهانه امارت می کند
...
1. ترک عشقش ملک جان بگرفت و غارت می کند
حاکم است و پادشاهانه امارت می کند
...
1. آب چشمم دم به دم از دل روایت میکند
قصهٔ جانم به سوز دل حکایت میکند
...
1. عاشق جانانم و جانم خروشی می کند
مستم و از مستیم خمخانه جوشی می کند
...
1. کشتهٔ عشق او شفا چه کند
مردهٔ درد او دوا چه کند
...
1. خستهٔ عشق تو بیچاره شفا را چه کند
مبتلای غم تو غیر بلا را چه کند
...
1. دل عاشق نظر به جان نکند
خاطرش میل با جنان نکند
...
1. یاری که می ننوشد از ذوق ما چه داند
ناخورده دُرد دردش صاف دوا چه داند
...
1. غیر او کی به یاد ما ماند
دیگری یار ما کجا ماند
...
1. عهد با زلف تو بستیم خدا می داند
سر موئی نشکستیم خدا می داند
...
1. دل چو دم از عشق دلبر میزند
پشت پا بر بحر و بر برمیزند
...
1. مرغ زیرک بین که یاهو می زند
روز و شب با اوست کو کو می زند
...
1. عاشقی کز عشق او دم می زند
پشت پا بر هر دو عالم می زند
...