عقل مخمور است و از شاه نعمتالله ولی غزل 515
1. عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
...
1. عقل مخمور است و مستان را به قاضی می برد
سخت بی شرمست از آن رو پردهٔ ما می درد
...
1. ترک چشم مست او دلها بغارت می برد
ملک دل بگرفت و جان ما به غارت می برد
...
1. ترک چشم مست او دلها به غارت می برد
جان فدای او که جان ما به غارت می برد
...
1. خوش بود گر این دوئی یکتا شود
آفتاب حسن او پیدا شود
...
1. هر زمان عشقی ز نو پیدا شود
هر نفس جانی دگر شیدا شود
...
1. نطق حیوان جمع کن تا آدمی حاصل شود
گر بیاید تربیت از کاملی کامل شود
...
1. رند مستی کو حریف ما شود
مشکلات او همه حل وا شود
...
1. مظهری باید که تا مظهر به او ظاهر شود
مظهر ار نیکو بود مظهر نکو ظاهر شود
...
1. عین دریاییم و ما را موج دریا میکشد
وین دل دریا دل ما سوی مأوا میکشد
...
1. هرکه باشد بندهٔ او درجهان سلطان شود
خوش بود جانی که مقبول چنان جانان شود
...
1. خاطر ما سوی دریا میکشد
گوییا ما را به مأوا میکشد
...