قطره و دریا به نزد از شاه نعمتالله ولی غزل 359
1. قطره و دریا به نزد ما یکی است
گر نظر بر آب داری بیشکی است
...
1. قطره و دریا به نزد ما یکی است
گر نظر بر آب داری بیشکی است
...
1. کار دل در عشقبازی بندگی است
بندگی در عاشقی پایندگی است
...
1. میخانهٔ دل طرب سرائیست
خوش بارگهی و خوب جائیست
...
1. هر شاهدی که بینم با او مرا هوائیست
آئینه ایست روشن جام جهان نمائیست
...
1. تن میرد و روح پاک باقی است
خواه حیدریست و خواه نراقی است
...
1. دل جام جهان نمای شاهیست
آئینهٔ حضرت الهی است
...
1. در این در به جز ما آشنا نیست
به نزد آشنا خود عین ما نیست
...
1. با آفتاب حسنش مه نزد او هلالی است
هر ذره ای که بینی او را از او هلالی است
...
1. هرچه امروز حاصل ما نیست
طلب آن مکن که فردا نیست
...
1. عشق را خود قرار پیدا نیست
دو نفس حضرتش به یک جا نیست
...
1. هر دل که به عشق مبتلا نیست
هستش مشمر که گوئیا نیست
...
1. چو میخانه سرائی هیچ جانیست
مقامی همچو صحن آن سرا نیست
...