تن همچو تخت شاهست از شاه نعمتالله ولی غزل 228
1. تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
...
1. تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
...
1. نور او در جمله اشیاء ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
...
1. گفتمش روی تو جانا قمر است
گفت بالله ز قمر خوبتر است
...
1. بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است
چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است
...
1. سر درین راه عشق دردسر است
بگذر از سر که کار معتبر است
...
1. گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
...
1. عشق او در جان هوائی دیگر است
درد دل ما را دوائی دیگر است
...
1. چشم مستش میفروشی دیگر است
نوش لعلش باده نوشی دیگر است
...
1. عاشقان حضرت او را نیازی دیگر است
عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است
...
1. ای عاشقان ای عاشقان ما را بیانی دیگر است
ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است
...
1. نور رویش آفتابی دیگر است
چشم ما بر ماهتابی دیگر است
...