زهی عقل و زهی دانش از شاه نعمتالله ولی غزل 1480
1. زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی
دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی
...
1. زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی
دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی
...
1. ای درد تو درمان من جان منی تو یا تنی
من خود که باشم من تو ام می از من و تو خود منی
...
1. هر زمان خاطر مرا شکنی
عهد بندی و باز واشکنی
...
1. هرکه از ذوق خبر دارد و داند سخنی
بجز از گفتهٔ عشاق نخواند سخنی
...
1. دنیا حکایتیست حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
...
1. ای خواجه در حجابی از خود صفا نیابی
تا ترک خود نگوئی هرگز خدا نیابی
...
1. بی درد دلی دوا نیابی
نگذشته ز خود خدا نیابی
...
1. بی درد دلی دوا نیابی
بی رنج تنی شفا نیابی
...
1. چو یارم دلبر دیگر نیابی
چنان دلبر درین کشور نیابی
...
1. خبری گر ز حال ما یابی
عمر گم کرده باز وایابی
...
1. گر ز صاحبنظر نظر یابی
نور او نور هر بصر یابی
...
1. هر ذره ای ز عالم بنموده آفتابی
آن آفتاب تابان بسته ز من نقابی
...