1 دیده تا نور جمالش دیده است در نظر ما را چه نور دیده است
2 چشم ما روشن به نور روی اوست خوش بود چشمی که نورش دیده است
3 دل هوا دارد که پیوندد به او گوئیا از جان خود ببریده است
4 تا خبر یابد از آن جان عزیز از همه یاران خبر پرسیده است
1 این شیشهٔ ما پر از گلاب است گفتیم گلاب و در کل آب است
2 آب است و حباب این می و جام آبش می و جام ما حباب است
3 نقشی که خیال غیر بندد آن نقش خیال عین خواب است
4 چشمی که ندید نور رویش بینا نبُود که در حجاب است
1 چون برآمد از دل جام آفتاب نزد ما هر دو یکی برف است و آب
2 اصل گُل آبست و فرع آب گل اصل و فرعش دوستدارم چون گلاب
3 چشم ما روشن بود از نور او در نظر دارم از آن رو آفتاب
4 چون حجاب او نمی دانم جز او روز و شب می بینم او را بی حجاب
1 ساقئی دیدیم مستانه به خواب جام می بخشید ما را بی حساب
2 چون شدم بیدار من بودم نه او آنکه در خوابش بدیدم بی حجاب
3 بسته ام نقش خیالش در نظر آفتابی رو نموده مه نقاب
4 در خیال خواب باشد روز و شب هر که بیند این چینین خوابی به خواب
1 موجیم و حباب هر دو یک آب آبست حجاب آب دریاب
2 آنها که به چشم عقل بینند بینند خیال غیر در خواب
3 عقل ارچه چراغ بر فروزد هرگز نرسد به نور مهتاب
4 معشوق خودیم و عاشق خود عشقست دلیل راه اصحاب
1 هر قطرهای از این بحر دریای بیکران است در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است
2 هر آینه که بینی تمثال او نماید آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است
3 زنده دلان عالم دارند حیاتی از وی عالم تن است و او جان ، جان در بدن روان است
4 ما دیدهای که دیدیم روشن به نور او بود بنگر که نور رویش بر چشم ما عیان است
1 دل ما در هوای الوند است در سر زلف یار دربند است
2 خواجه تبریزی است و در قره باع شاه سروان امیر در بند است
3 یار بلخی ما ز تربت رفت در کش خواجهٔ سمرقند است
4 سخن از روم و شام چون گوید آن خجندی که ساکن جَند است
1 آبروی ما ز اشک چشم ماست همچو ما با آبروی خود کجاست
2 بحر عشق ما کرانش هست نیست غرقه ای داند که با ما آشناست
3 حال ما گر عاشقی پرسد بگو رند مستی فارغ از هر دو سراست
4 بینوائی گر گدای کوی اوست نزد درویشان گدای پادشاست
1 مظهر و مظهرند آب و حباب نظری کن به عین ما در آب
2 عقل گوید حباب و آب دو اَند عشق گوید یکیست آب و حباب
3 ظاهر و باطن همه نور است خوش ظهوری که نور اوست حجاب
4 نقش غیری خیال اگر بندی آن خیال است و دیده ای در خواب
1 عاشقان حضرت او را نیازی دیگر است عشق او را آتش و سوز و گدازی دیگر است
2 ترک سرمست است عشقش دل به غارت می برد در سواد دل همیشه ترکتازی دیگر است
3 می نوازد مطرب عشاق ساز ما به ذوق جان فدای ساز او کاین ساز ، سازی دیگر است
4 عشقبازی نیست بازی کار شهبازی بود عشق اگر بازی بیا کاین شاهبازی دیگر است