زاهدان را نرسد از شاه نعمتالله ولی غزل 1241
1. زاهدان را نرسد غیبت رندان کردن
عیب باشد بر ما غیبت ایشان کردن
...
1. زاهدان را نرسد غیبت رندان کردن
عیب باشد بر ما غیبت ایشان کردن
...
1. عشق در آن و این توان دیدن
بر یسار و یمین توان دیدن
...
1. جان عالم آدم است و دیگران همچون بدن
جان عالم خاتمت گر نیک دریابی سخن
...
1. ای نور چشم عاشقان بنشین به چشم خویشتن
یعقوب را دلشاد کن ای یوسف گل پیرهن
...
1. چشم من شد به نور او روشن
نظری کن به نور او در من
...
1. ایها الطالب چو جای ما و من
عین مطلوبم که می گویم سخن
...
1. هرچه بینی در میان انجمن
عاشق و معشوق را بین همچو من
...
1. نور او در دیدهٔ بینا ببین
آن یکی در هر یکی پیدا ببین
...
1. موج دریا را به عین ما ببین
آب را در موج و در دریا ببین
...
1. در جام جهان نما جهان بین
در آینه عین ما روان بین
...
1. چشم بگشا و جمال او ببین
نور روی او به او نیکو ببین
...
1. با تو گویم روی بی چون چو ببین
نور روی او به نور او ببین
...