دل که باشد گر نباشد از شاه نعمتالله ولی غزل 1230
1. دل که باشد گر نباشد بندهٔ فرمان من
جان چه ارزد گر نورزد عشق با جانان من
...
1. دل که باشد گر نباشد بندهٔ فرمان من
جان چه ارزد گر نورزد عشق با جانان من
...
1. راحت جانم توئی ای جان و ای جانان من
بی وصالت راحتی چندان ندارد جان من
...
1. جانم فدای جان تو ای جان و ای جانان من
کفر منست آن زلف تو هم روی تو ایمان من
...
1. ای به نور روی تو روشن دو چشم جان من
ای خلیل الله من فرزند من برهان من
...
1. رحمتی کن بر دل و بر جان من
بوسه ای ده بر لب جانان من
...
1. صدهزار آئینه دارد یار من
می نماید در همه دلدار من
...
1. در چشم من آن نور است ای نور دو چشم من
او ناظر و منظور است ای نور دو چشم من
...
1. ساقی سرمست رندان می دهد جامی به من
وز لب او می رسد هر لحظه پیغامی به من
...
1. به نور طلعت او گشته چشم ما روشن
نموده در نظر نور کبریا روشن
...
1. اگر نه نور او بودی نبودی چشم ما روشن
و گر نه او نمودی رو که بنمودی خدا روشن
...
1. ای به روی تو دیده ها روشن
ای به نور تو جان ما روشن
...