1 بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو که شاه بیت سخنها شود فسانه تو
2 ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
3 بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو
4 چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو
1 هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
2 ساکن روا مدار تن سایه خسب را جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
3 تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود بیدار باش در شب و در روز خواب کن
4 زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
1 ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
2 چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به
3 دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
4 نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
1 ای بوده همتم همه طول بقای تو همت اثر نکرد و بدیدم فنای تو
2 نزدیک عصر بود که ناگه غروب کرد اندر محاق حادثه ماه بقای تو
3 هم عاقبت ز دست حوادث قفا خورد آن سخت رو که تیغ زد اندر قفای تو
4 آن کو بدست ظلم ترا قید کرده بود روزی هلاک سرشودش بند پای تو
1 روی تو عرض داد لشکر حسن که رخ تست شاه کشور حسن
2 شاه عشقت ستد ولایت جان ملک دلها گرفت لشکر حسن
3 بحر لطفی و چون برآری موج دو جهان پر شود ز گوهر حسن
4 همه اجزا چو روی دلبر گل همه اعضا چو روی مظهر حسن
1 در شب زلف تو قمر دیدن خوش بود خاصه هر سحر دیدن
2 تا بکی همچو سایه خانه آفتاب از شکاف در دیدن
3 پرده بردار از آن رخ پرنور که ملولم ز ماه و خور دیدن
4 گرچه کس را نمی شود حاصل لذت شکر از شکر دیدن
1 عوانان اندرو گویی سگانند بسال قحط در نان اوفتاده
2 همه در آرزوی مال و جاهند بچاه اندر چو کوران اوفتاده
3 شکم پر کرده از خمر و درین خاک همه در گل چو مستان اوفتاده
4 تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر گر از جوعی بدین سان اوفتاده
1 ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
2 این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
3 دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
4 زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد خانه دین را که بس باریک شد استون عدل
1 دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان
2 برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان
3 بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان
4 چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان
1 بسوی حضرت رسول الله می روم با دل شفاعت خواه
2 نخورم غم از آتش، ار برسد آب چشمم بخاک آن درگاه
3 هیچ خیری ندیدم اندر خود شکر کز شر خود شدم آگاه
4 گشت در معصیت سیاه و سپید دل و مویم که بد سپید و سیاه