1 ایا نگار صدف سینه گهر دندان عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان
2 نهفته دار رخ خویش را ز هر دیده نگاه دار لب خویش را ز هر دندان
3 ز سعی و بخت نه دورست اگر شود نزدیک لب تو با دهنم چون بیکدگر دندان
4 چو تو بخنده در آیی و عاشقان گریند ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان
1 دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان
2 برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان
3 بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان
4 چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان
1 نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن
2 شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن
3 مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن
4 مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن
1 در شب زلف تو قمر دیدن خوش بود خاصه هر سحر دیدن
2 تا بکی همچو سایه خانه آفتاب از شکاف در دیدن
3 پرده بردار از آن رخ پرنور که ملولم ز ماه و خور دیدن
4 گرچه کس را نمی شود حاصل لذت شکر از شکر دیدن
1 روی تو عرض داد لشکر حسن که رخ تست شاه کشور حسن
2 شاه عشقت ستد ولایت جان ملک دلها گرفت لشکر حسن
3 بحر لطفی و چون برآری موج دو جهان پر شود ز گوهر حسن
4 همه اجزا چو روی دلبر گل همه اعضا چو روی مظهر حسن
1 زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن
2 اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
3 چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن
4 جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن
1 هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
2 ساکن روا مدار تن سایه خسب را جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
3 تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود بیدار باش در شب و در روز خواب کن
4 زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
1 وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن دانی که وقت می گذرد عزم کار کن
2 اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
3 گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
4 عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست روی همه ببین(و) ورا اختیار کن
1 ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن
2 ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن
3 چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن
4 امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن
1 دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن
2 حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن
3 تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن
4 اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن