دوست را هیچ جانخواهی یافت
تا ترا در دو کون باشد جای
در آن دوست را که کلید تویی
تا درآیی زخویشتن بدرآی
هرکه از دام غیر دانه بخورد
مرغ اوراست بیضه گوهر زای
تیره از زنگ حب جان ماندست
دل که آیینه ییست دوست نمای
جانت گر در سماع خوش گردد
چون شکر درنی ودم اندر نای
حال خود را ز چشم خلق بپوش
گنج داری بمفلسان منمای
دست در کار کن که از سر مویی
نگشاید گره بناخن پای
هرکه بر خود در مراد ببست
دست او شد کلید هر دو سرای