1 ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید
2 از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید
3 امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک فردا عروس زشتی خود را بشو نماید
4 چون پای بست سلسله مهر او شدستی اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید
1 ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر
2 ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
3 دل مرا که بباران فیض تو زنده است ز مهر تست صدف وار در میان گوهر
4 بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر
1 چو دل عاشق روی جانان شود دل از نور او سربسر جان شود
2 از آثار عشقش نباشد عجب اگر کافر دین مسلمان شود
3 گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ جهان چارسو یک گلستان شود
4 بشب گر ببیند رخ دوست ماه چو استاره در روز پنهان شود
1 ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار
2 ناگهان چون بگشادی در دکان جمال گل فروشان چمن را بشکستی بازار
3 سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
4 دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی شکن طره تو زنده جان را زنار
1 الا ای زده چون من از عشق لاف مزن در ره عشق لاف از گزاف
2 نگنجد دل عاشق اندر دو کون نیاید ید قدرت اندر نکاف
3 تو با عاشقان همسری چون کنی بفقهی که داری سراسر خلاف
4 نه همتا بود اطلس چرخ را بکرباس خود ابر اسپید باف
1 چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ
2 سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ
3 ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ
4 بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ
1 زهی بر جمال تو افشانده جان گل ز روی تو بی رونق اندر جهان گل
2 ز وصف تو اندر چمن داستانی فرو خواند بلبل برافشاند جان گل
3 چو بلبل بنام رخت خطبه خواند اگر همچو سوسن بیابد زبان گل
4 ز روی تو رنگی رسیده است گل را که اندر جهان روشناسست از آن گل
1 ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف بچشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
2 بگرد حرف چو اعراب تا بکی گردی بملک عالم معنی نگر ورای حروف
3 مدبرات امورند در مصالح خلق ستارگان معانیش بر سمای حروف
4 عروس معنی او بهر چشم نامحرم فرو گذاشته بر روی پردهای حروف
1 ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور که بی دینی است دین تو و بی شرعی شعار تو
2 دل بیچاره یی راضی نباشد از قضای تو زن همسایه یی آمن نبوده در جوار تو
3 ز بی دینی تو چون گبری و زند تو سجل تو ز بی علمی تو چون گاوی و نطق تو خوار تو
4 چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق تو دجالی درین ایام و جهل تو حمار تو
1 زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن
2 اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن
3 چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن
4 جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن