1 نصیحت می کنم بشنو بر آن باش بدل گر مستمع بودی بجان باش
2 چو ملک فقر می خواهی بهمت برو بر تخت دل سلطان نشان باش
3 بتن گر همچو انسان بر زمینی بدل همچون ملک بر آسمان باش
4 درین مرکز که هستی همچو پرگار بسر بیرون بپای اندر میان باش
1 گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد بینند نور باصره در چشم عبهرش
2 جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش
3 عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش
4 آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان ترصیع کرده اند جواهر در افسرش
1 حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش
2 در همه مملکت امروز سلیمانی نیست کآدمی را نبود درد سر از دیوانش
3 ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش
4 هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش
1 چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ
2 سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ
3 ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ
4 بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ
1 الا ای زده چون من از عشق لاف مزن در ره عشق لاف از گزاف
2 نگنجد دل عاشق اندر دو کون نیاید ید قدرت اندر نکاف
3 تو با عاشقان همسری چون کنی بفقهی که داری سراسر خلاف
4 نه همتا بود اطلس چرخ را بکرباس خود ابر اسپید باف
1 ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف بچشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
2 بگرد حرف چو اعراب تا بکی گردی بملک عالم معنی نگر ورای حروف
3 مدبرات امورند در مصالح خلق ستارگان معانیش بر سمای حروف
4 عروس معنی او بهر چشم نامحرم فرو گذاشته بر روی پردهای حروف
1 ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
2 آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
3 ای از برای بردن گنجینهای مور چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
4 زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
1 دلش شکسته نگردد ازین سخن دانم که گرچه سخت بود نشکند ز شکر سنگ
2 بسوی حضرت او زین نمط سخن نبرم کز ابلهیست زدن بر محک زرگر سنگ
3 من از برای دل او دگر نگویم شعر که آب می نکند بیش ازین اثر در سنگ
4 بدین قصیده تر در وغای هجرانش مراست لشکر از آب و سلاح لشکر سنگ
1 ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال یافته از صورت تو بدر نکویی کمال
2 رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال
3 در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال
4 گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال