1 ای شده از پی جامه ز لباس دین عور روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور
2 عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز شتران با تو شریک اند بپشمینه بور
3 نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
4 ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور
1 ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر
2 ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
3 دل مرا که بباران فیض تو زنده است ز مهر تست صدف وار در میان گوهر
4 بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر
1 دانستم از صفات که ذاتت منزهست از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
2 در دست من که قاصرم از شکر نعمتت ذکر تو می کند بزبان قلم صریر
3 هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر
4 اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
1 به نزد همت من خردی ای بزرگ امیر امیر سختدل سسترای بیتدبیر
2 به عدل چون نکند ملک را بهشت صفت اگرچه حور بود ز اهل دوزخست امیر
3 تو ای امیر اگر خواجه غلامانی تو بندهای و ترا از خدای نیست گزیر
4 جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
1 ای پسر از مردم زمانه حذر گیر بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
2 در تو نظرهای خلق تیر عدو دان تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر
3 چون تو ندانی طریق غوص درین بحر حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر
4 چون تو نه آنی که ره بری بمعانی جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
1 ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر بنده او شو و غم در دل آزادمگیر
2 برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر
3 ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر
4 داده خویش چو می بازستاند ایام دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر
1 رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر
2 چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر
3 کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر
4 چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر
1 ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
2 در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
3 چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز
4 از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز
1 مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس
2 چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس
3 تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس
4 بآرزویی با نفس خویشتن امروز چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس
1 ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
2 هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
3 تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
4 بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش