1 حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش
2 در همه مملکت امروز سلیمانی نیست کآدمی را نبود درد سر از دیوانش
3 ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش
4 هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش
1 نقاب از رخ خوب آن خوش پسر برانداز و در صورت جان نگر
2 چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف در آمیخته هردو با یکدگر
3 خرد مست آن نرگس دلفریب دلم صید آن غمزه جان شکر
4 ایا میوه بوستان وجود درختیست قد تو و حسن بر
1 هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
2 تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
3 هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
4 ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
1 در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بود کآمدن من بسوی ملک جهان بود
2 بهر عمارت سعود را چه خلل شد بهر خرابی نحوس را چه قران بود
3 بر سرخاکی که پایگاه من و تست خون عزیزان بسان آب روان بود
4 تا کند از آدمی شکم چو لحد پر پشت زمین همچو گور جمله دهان بود
1 بعشق ای پسر جان و دل زنده دار دل و جان بی عشق ناید بکار
2 بدو درفگن خویشتن را بسوز بچوبی براو آتشی زنده دار
3 از آن پیش کآهنگ رفتن کند ز قاف جسد جان سیمرغ سار
4 اگر صید عنقای عشق آمدی شود جان تو باز دولت شکار
1 ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
2 هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
3 تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
4 بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
1 پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار
2 از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار
3 مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار
4 در درون من شوریده چنان کرد اثر نظر نرگس مستش که می اندر هشیار
1 ایا قطره جانت از بحر نور چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
2 بدنیا مقید مکن جان پاک بحنی ملوث مکن دست حور
3 بعشق اندرین ظلمت آباد کون ببین ره که عشق است مصباح نور
4 بنزد من ارواح بی عشق هست همه مرده و کالبدها قبور
1 عشق تمکین بود بتمکین در دم تمکین مزن بتلوین در
2 چون زادراک خود حقیقت عشق بست بر دیده جهان بین در
3 بنگر امروز تا چه شور و شرست از مجازش بویس ورامین در
4 گر بخواهد عروس عشق ترا در جهانت رود بکابین در
1 گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار ما در حنای عزل گرفتیم دست کار
2 در چشم همتست خیال تو چون عروس بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
3 گر خوانده بود بلبل لحان طبع من لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار
4 از نقطهای خال تو اعراب راست کرد نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار