1 ای بوده همتم همه طول بقای تو همت اثر نکرد و بدیدم فنای تو
2 نزدیک عصر بود که ناگه غروب کرد اندر محاق حادثه ماه بقای تو
3 هم عاقبت ز دست حوادث قفا خورد آن سخت رو که تیغ زد اندر قفای تو
4 آن کو بدست ظلم ترا قید کرده بود روزی هلاک سرشودش بند پای تو
1 بسوی حضرت رسول الله می روم با دل شفاعت خواه
2 نخورم غم از آتش، ار برسد آب چشمم بخاک آن درگاه
3 هیچ خیری ندیدم اندر خود شکر کز شر خود شدم آگاه
4 گشت در معصیت سیاه و سپید دل و مویم که بد سپید و سیاه
1 ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
2 چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به
3 دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
4 نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
1 ای هشت خلد را بیکی نان فروخته وز بهر راحت تن خود جان فروخته
2 نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
3 نان تو آتش است و بدینش خریده ای ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته
4 ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر اسلام ترک کرده و ایمان فروخته
1 عوانان اندرو گویی سگانند بسال قحط در نان اوفتاده
2 همه در آرزوی مال و جاهند بچاه اندر چو کوران اوفتاده
3 شکم پر کرده از خمر و درین خاک همه در گل چو مستان اوفتاده
4 تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر گر از جوعی بدین سان اوفتاده
1 زهی رخت بدلم رهنمای اندیشه رونده را سر کوی تو جای اندیشه
2 بخاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه تو باش هم بسخن رهنمای اندیشه
3 که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند ز دره دهنت در هوای اندیشه
4 چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال فگند سایه برین دل همای اندیشه
1 عروس چمن راست زیور شکوفه سر شاخ راهست افسر شکوفه
2 کنون بر (سر) شاخ فرقی ندارد شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه
3 بفصل خزان بود صفراش غالب کنون باغ را هست در خور شکوفه
4 بصد پرده بلبل نواساز گردد چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه
1 ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه
2 ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه
3 من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه
4 پیش روی تو که آب از لطف دارد، می کند از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه
1 زهی ز طره تو آفتاب در سایه بپیش پرتو روی تو ماه و خور سایه
2 هوای عشق ترا مهر و ماه چون ذره درخت لطف ترا هر دو کون در سایه
3 بنزد عقل چو خورشید روشنست که نیست کسی بقامت و بالای تو مگر سایه
4 چو سایه بر من بی نور افگنی گویند که آفتاب فگندست سایه بر سایه