1 چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
2 چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
3 چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
4 تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو
1 ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
2 آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
3 ای از برای بردن گنجینهای مور چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
4 زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
1 نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن
2 شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن
3 مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن
4 مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن
1 ایا مستوفی کافی که در دیوان سلطانان بحل و عقد در کارست بخت کامکار تو
2 گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری عوانی تا بانگشتی که باشد در شمار تو
3 قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در دواتت سله ماری کزو باشد دمار تو
4 خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه چو در دیوان شه گردد سیه سر زرده مار تو
1 من آن آیینه معنی نمایم که از مرآت دل زنگی زدایم
2 چو موسی علم جوی از من که چون خضر بدانش منبع آب بقایم
3 چو روح الله با نفاس مطهر جهانی کوردل را توتیایم
4 چو بر سر خاک کردم خویشتن را زمین شد آسمان در زیر پایم
1 ایا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوش بنزد ره روان بازیست رقص خرس وار تو
2 چه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی تو چه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار تو
3 بهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچه ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
4 باسب همت عالی توانی ره بسر بردن گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
1 عشق و دولت اگر بود باهم بتو نزدیکتر شود راهم
2 محنت و عشق هر دو هم زادند عشق و دولت کجا بود باهم
3 هست بخت آنکه تو مرا خواهی هست عشق آنکه من ترا خواهم
4 عشق خواند مرا بدرگه تو لیک دولت برد بدرگاهم
1 ایا دلت شده از کار جان بتن مشغول دمی نکرده غم جانت از بدن مشغول
2 دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول
3 بگنده پیر جهان کهن فریفته ای چو نوجوان که نخستین شود بزن مشغول
4 ز کار آخرتت کرد شغل دنیا منع چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول
1 بجای سخن گر بتو جان فرستم چنان دان که زیره بکرمان فرستم
2 تو دلدار اهل دلی شاید ار من بدلدار صاحب دلان جان فرستم
3 سخن از تو و جان زمن این به آید که تو این فرستی و من آن فرستم
4 اگر چه من از شرمساری نیارم که شبنم سوی آب حیوان فرستم
1 ای هشت خلد را بیکی نان فروخته وز بهر راحت تن خود جان فروخته
2 نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
3 نان تو آتش است و بدینش خریده ای ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته
4 ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر اسلام ترک کرده و ایمان فروخته