1 آن یار کز مشاهده یار باز ماند دارد دلی غمی که ز دلدار باز ماند
2 اندرمقام وحشت هجر این دل حزین گویی کبوتریست که از یار باز ماند
3 هر دم نظر کند بصطرلاب بخت خویش کز مدت فراق چه مقدار باز ماند
4 این ذره شد ز قربت آن آفتاب دور وآن تازه گل ز صحبت این خار باز ماند
1 زنده نبود آن دلی کز عشق جانان باز ماند مرده دان چون دل ز عشق و جسم از جان باز ماند
2 جای نفس و طبع شد کز عشق خالی گشت دل ملک دیوان شد ولایت کز سلیمان باز ماند
3 جان چو کار عشق نکند بار تن خواهد کشید گاو آخر شد چو رخش از پور دستان باز ماند
4 این عجب نبود که اندردست خصمان اوفتد ملک سلطانی که از پیکار خصمان باز ماند
1 خسروا خلق در ضمان تواند طالب سایه امان تواند
2 غافل از کار خلق نتوان بود که بسی خلق در ضمان تواند
3 ظلمها می رود بر اهل زمان زین عوانان که در زمان تواند
4 چون نوایب هلاک خلق شدند این جماعت که نایبان تواند
1 پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
2 پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل بیواسطه کلام تو از تو شنیدهاند
3 چون چشم روشنند و ازین روی دیدهوار بسیار چیز دیده و خود را ندیدهاند
4 چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان مانند آفتاب علم برکشیدهاند
1 چو حق خواجه را آن سعادت بداد که بر اسب دولت سواری کند
2 بجود آب روزی هر بی نوا بباران ادرار جاری کند
3 بآب سخا آن کند با فقیر که با خاک ابر بهاری کند
4 بماء کرم سایل خویش را چو گل در چمن چهره ناری کند
1 غرض از آدم درویشانند ورکسی آدمیست ایشانند
2 نزد این قوم توانگر همت پادشاهان همه درویشانند
3 گر بخواهند جهان سرتاسر از سلاطین جهان بستانند
4 بجز ایشان که سلیمان صفتند آن دگر آدمیان دیوانند
1 اندرین ایام کآسایش نمییابند انام حکم بر ارباب علم اهل جهالت میکنند
2 کافران با نامسلمانان این امت مدام تا مسلمان را بیازارند آلت میکنند
3 وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت از برای نفع خود بر شر دلالت میکنند
4 پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد وین شیاطین از برای او وکالت میکنند
1 هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود همه دانند که از بهر سجود آمد وجود
2 تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز مرد همکاسه نعمت نشود با محمود
3 هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود
4 ای (که) بر خلق حقت دست و ولایت دادست خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود
1 کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود چیزی طلب که زندگی جان بآن بود
2 هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار تا در زمین جسم تو آب روان بود
3 آنکس رسد بدولت وصی که مرورا روح سبک ز بار محبت گران بود
4 چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود