1 اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیست طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست
2 در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست
3 هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست
4 گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست
1 که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
2 اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
3 چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
4 چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
1 اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت
2 بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت
3 چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت
4 هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت
1 درین دور احسان نخواهیم یافت شکر در نمکدان نخواهیم یافت
2 جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت درو عدل و احسان نخواهیم یافت
3 سگ آدمی رو ولایت پرست کسی آدمی سان نخواهیم یافت
4 بدوری که مردم سگی میکنند درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
1 ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
2 زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت
3 اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود کسی که در عقب ره روان بینا رفت
4 بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
1 دلم از کار این جهان بگرفت راست خواهی دلم ز جان بگرفت
2 مدح سعدی نگفته بیتی چند طوطی نطق را زبان بگرفت
3 آفتابیست آسمان بارش که زمین بستد و زمان بگرفت
4 پادشاه سخن بتیغ زبان تا بجایی که می توان بگرفت
1 ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت
2 برای دنیی فانی ز دست دادی دین نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت
3 چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت
4 ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت
1 وصف حسنش نمی توانم گفت با همه کس اگر چه دانم گفت
2 آنچه جویم نمی توانم یافت وآنچه بینم نمی توانم گفت
3 تو مرا بد مبین که من او را نیک دانم ولی ندانم گفت
4 آشکارا نمی توانم کرد آنچه آن دوست در نهانم گفت
1 ای که ز من میکنی سؤال حقیقت من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
2 عقل سخن پرور است جاهل ازین علم نطق زبان آور است لال حقیقت
3 تا ز کمال یقین چراغ نباشد رو ننماید بجان جمال حقیقت
4 بدر تمام آنگهی شوی که برآید از افق جان تو هلال حقیقت
1 ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
2 تو داد بندگی خداوند خود بده وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
3 گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
4 محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج