1 که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
2 اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
3 چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
4 چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
1 هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد
2 وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
3 باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
4 آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
1 ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج
2 تو داد بندگی خداوند خود بده وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج
3 گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج
4 محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج
1 اندرین ایام کآسایش نمییابند انام حکم بر ارباب علم اهل جهالت میکنند
2 کافران با نامسلمانان این امت مدام تا مسلمان را بیازارند آلت میکنند
3 وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت از برای نفع خود بر شر دلالت میکنند
4 پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد وین شیاطین از برای او وکالت میکنند
1 ای که ز من میکنی سؤال حقیقت من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
2 عقل سخن پرور است جاهل ازین علم نطق زبان آور است لال حقیقت
3 تا ز کمال یقین چراغ نباشد رو ننماید بجان جمال حقیقت
4 بدر تمام آنگهی شوی که برآید از افق جان تو هلال حقیقت
1 چو حق خواجه را آن سعادت بداد که بر اسب دولت سواری کند
2 بجود آب روزی هر بی نوا بباران ادرار جاری کند
3 بآب سخا آن کند با فقیر که با خاک ابر بهاری کند
4 بماء کرم سایل خویش را چو گل در چمن چهره ناری کند
1 آتش است آب دیده مظلوم چون روان گشت خشک و تر سوزد
2 تو چو شمعی ازو هراسان باش کاول آتش ز شمع سر سوزد
1 حسن آن صورت از صفت بدرست که بمعنی ز جمله خوبترست
2 روی حرف ز حسن او دیدم از معانی درو بسی صورست
3 سور مصحف نکویی را همچو الحمد سرور سورست
4 ای ز روی تو حسن را زینت حسن از آن روی در جهان سمرست
1 گر کسی از نعمت این منعمان ادرار خورد همچو گربه کاسه لیسید و چو سگ مردار خورد
2 همچو مارش سر همی کوبند امروز ای پسر هرکه روزی دانه یی چون موش ازین انبار خورد
3 چون ز کسب خود ندارد نان قسمت و آب رزق همچو اشتر مرغ آتش همچو لکلک مار خورد
4 کاشکی پیر ار ازین ادرار بودی بی نیاز چون بباید دادن امسال آنچه مسکین پار خورد
1 بیا بلبل که وقت گفتن تست چو گل دیدی گه آشفتن تست
2 بعشق روی گل قولی همی گوی کزین پس راستی در گفتن تست
3 مرا بلبل بصد دستان قدسی جوابی داد کین صنعت فن تست
4 من اندر وصف گل درها بسفتم کنون هنگام گوهر سفتن تست