1 بس کور دلست آنکه به جز تو نگرانست یا خود نظرش با تو ودل باد گرانست
2 روی تو دلم را بسوی خود نگران کرد آن را که دلی هست برویت نگرانست
3 در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست چون آب نباشد بصفا هرچه روانست
4 جان دل من شد غم عشق تو ازیرا دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست
1 من می روم و دلم بر تست جان نیز ملازم در تست
2 گرچه نبود دلت بر من ای دلبر من دلم بر تست
3 با بنده اگر چه سر گرانی سوگند گران من سر تست
4 گر چاکر اگر غلام خواهی این بنده غلام و چاکر تست
1 حق که این روی دلستان بتو داد پادشاهی نیکوان بتو داد
2 در جهان هرچه می خوهی می کن که جهان آفرین جهان بتو داد
3 در جهان نیکوان بسی بودند بنده خود را ازآن میان بتو داد
4 دل گم گشته باز می جستم چشم وابروی تو نشان بتو داد
1 تو آن شاهی که سلطانت غلامست زشاهان جز ترا خدمت حرامست
2 تو داری ملک وبر سلطان خراجست توداری حسن وز خورشید نامست
3 بپیش آفتاب روی تو ماه اگر چه بدر باشد ناتمامست
4 بشب استاره اندر شبهه افتد که روی تو کدام ومه کدامست
1 اختر ازخدمت قمر دورست مگس از صحبت شکر دورست
2 ما ز درگاه دوست محرومیم تشنه مسکین از آبخور دورست
3 پای ما از زین حضرت او راست چون آسمان زسر دورست
4 همچو پروانه می زنم پر وبال گرچه آن شمعم از نظر دورست
1 عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست
2 دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست
3 زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست
4 گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست
1 زهی جهان شده روشن بآفتاب جمالت کسی بچشم سرو سر ندیده روی مثالت
2 بقول راست چو مطرب سحرگهان ببسیطی بگوید از غزل من نشید وصف جمالت
3 چو دست مرتعش آن دم زمین بلرزه درآید ز پای وجد که کوبند مردم از سر حالت
4 تو نقل مجلس مستان عشق خویشی ازیرا چو پسته یی بدهان (و) چو شکری بمقالت
1 زهی با لعل تو شهد و شکر هیچ خهی با روی تو شمس و قمر هیچ
2 لبم را بر لبت نه تا ببینم که با او نسبتی دارد شکر هیچ
3 دهانت دیدم وآن گشت باطل که می گفتم نیاید در نظر هیچ
4 وزین معنی عجب دارم که چون من جهانی دل نهادستند بر هیچ
1 دل زمن برد آنکه جان را نزد او مقدارنیست یک جهان عشاق را دل برده ودلدار نیست
2 هرکه ترک جان کند آسان بدست آرد دلش گر بدست آید دل او ترک جان دشوار نیست
3 در بلای عشق او بی اختیار افتاده ام گرچه این مذهب ندارم کآدمی مختار نیست
4 گفتم اندر کنج عزلت رو بدیوار آورم چون کنم در شهر ما یک خانه را دیوار نیست
1 آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت بی رخش آیینه دل زنگ داشت
2 وآن هلال ابرو که چون ماه تمام غره یی در طره شبرنگ داشت
3 یک نظر کرد و مرا از من ببرد جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت
4 چون نگین بر دل نشان خویش کرد یار نام آور که از ما ننگ داشت