1 نسخه عشق تو بر رق دلم مسطورست وصف روی توبگویم که مرا دستورست
2 گرنویسم پراز اسرار کتابی گردد آنچه بر رق دل (من) مسطورست
3 همه آفاق بریدم بمثالی فرمان که زسلطان جمال تو مرا منشورست
4 شوق دردل ارنی گوی شبی همچوکلیم آمدم برسر کوی تو که جانرا طورست
1 ای مه و خور بروی تو محتاج بر سر چرخ خاک پای تو تاج
2 چه کنم وصف تو که مستغنیست مه ز گلگونه گل ز اسپیداج
3 هرکه جویای تو بود همه روز همه شبهای او بود معراج
4 پادشاهان که زر همی بخشند بگدایان کوی تو محتاج
1 هر دوچشمت ز فتنه نک خفته است خفیه در زیر طاق ابرویت
2 بهر آشوبشان کند بیدار هر زمان غمزه سخن گویت
3 استخوانی زدر برون انداز که چو سگ می دویم در کویت
4 بس که بر جان بنده راه زدند حسن دلگیر و عشق دلجویت
1 خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد
2 چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی کنار حور ولب کوثرش بدست افتد
3 سزد که از پر طاوس بادزن سازد هر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتد
4 مشام روح معطر کند نسیم صبا گرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتد
1 آن کو بدر تو سر نهاده است پای از دو جهان بدر نهاده است
2 در دام غم تو طایر وهم با بال شکسته پر نهاده است
3 سلطان که بسکه نقش نامش بر چهره سیم و زر نهاده است
4 تا باشدش آب روی حاصل بر خاک در تو سر نهاده است
1 از سر صدق ارکسی بر آستانت سر نهاد تخت بختش پای برکرسی هفت اختر نهاد
2 حبذا آن عاشق سیار کز صدق طلب گرد هردر گشت وپیش آستانت سر نهاد
3 در مقامات ارچه عاشق را مددها کرد عقل عقل را از عشق قدسی چون توان برتر نهاد
4 گرچه سوی آسمان همراه باشد جبرئیل چون تواند پای بر معراج پیغمبر نهاد
1 عشق تو عالم دل جمله بیکبار گرفت بختیار اوست برما که ترا یار گرفت
2 من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود من درین ظلمت وعالم همه انوار گرفت
3 وقت آنست که از روزن ما در تابد آفتابی که شعاعش در ودیوار گرفت
4 بلبل از غلغل مستانه خود بی خبرست که گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفت
1 آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوست از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست
2 همچون رهست پی سپر کاروان درد از قالب آن پلی که بر آب روان اوست
3 آن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کرد لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست
4 آن محتشم که او نبود مایه دار عشق هر چیز را که سود شمارد زیان اوست
1 مهی که از غم عشقش دلم پر ازخونست شبی نگفت که بیمار عشق من چونست
2 زدست نشتر غمهای او که نوشش باد دل شکسته من همچو رگ پر از خونست
3 اگر چه دل بغمش داده ام چو می نگرم درین معامله بی جان غم تو مغبونست
4 نه دلستان چوتو باشد هرآنکه نیکوروست نه مستی آرد چون می هرآنچه میگونست
1 ای که لعل لب تو آبخور جان منست تو اگر آن منی هر دوجهان آن منست
2 آب دریا ننشاند پس ازین شعله او گربآتش رسد این سوز که درجان منست
3 بتمنای وصال تو بسی سودا پخت طمع خام که اندر دل بریان منست
4 خود (تو) یک روز نگفتی که بدو مرهم وصل بفرستم، که دلش خسته هجران منست