1 آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوست از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست
2 همچون رهست پی سپر کاروان درد از قالب آن پلی که بر آب روان اوست
3 آن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کرد لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست
4 آن محتشم که او نبود مایه دار عشق هر چیز را که سود شمارد زیان اوست
1 آفتاب حسن را برج شرف شد روی دوست سایه دولت خوهی بیرون مباش از کوی دوست
2 کی تواند روی او بی عشق دشمن روی دید دوست روی عشق باید تا ببیند روی دوست
3 گرچه جان بخش است بوی دوست مر عشاق را من دلی دارم که هردم جان دهد بر بوی دوست
4 بر بساط وصل میخواهم که رانم شاه وار همعنان اسب نظر را با رخ نیکوی دوست
1 ماه دو هفته را نبود نور روی دوست باغ شکفته را نبود رنگ و بوی دوست
2 با حاجیان شهر نشینیم و کرده ایم کعبه ز کوی دلبر و قبله ز روی دوست
3 هرکو ز خود نرست نیفتد بدام یار هر کو ز خود نرفت نیاید بکوی دوست
4 یارب تو روی دوست بدین عاشقان نما کین جمع مانده اند پریشان چو موی دوست
1 عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست
2 دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست
3 زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست
4 گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست
1 ترا من دوست دارم تا جهان هست همه نام تو گویم تا زبان هست
2 اثر گر باز گیرد عشقت از خلق سراسر نیست گردد در جهان هست
3 ترا خاطر سوی مانی و ما را سوی تو میل خاطر همچنان هست
4 بکوشش وصل تو دریافت نتوان ولیکن من بکوشم تا توان هست
1 همچو من وصل ترا هیچ سزاواری هست یا چو من هجر ترا هیچ گرفتاری هست
2 دیده دهر بدور تو ندیده است بخواب که چو چشمت بجهان فتنه بیداری هست
3 ای تماشای رخت داروی بیماری عشق خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست
4 هرکجا دل شده یی بر سر کویت بینم گویم المنت لله که مرا یاری هست
1 مرا با رخ تو نظر بهر چیست چو رویت نبینم بصر بهر چیست
2 چو شیرین نگردد ازو کام من ترا این لب چون شکر بهر چیست
3 چواز روز (بی بهره باشند) خلق بر افلاک شمس وقمر بهر چیست
4 چو از وی توانگر نگردد فقیر غنی را همه سیم وزر بهر چیست
1 ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست
2 چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست
3 بی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنست چشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نیست
4 کس بتو مانند و نسبت نیست با تو خلق را زنگ همچون آینه آیینه همچون زنگ نیست
1 دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیست عشق سریست که از خلق نهان داشتنیست
2 تا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشم دل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیست
3 تا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبود دل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیست
4 ای ولی نعمت جان چون در دندان دایم گوهر شکرتو در درج دهان داشتنیست
1 در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
2 ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
3 دوش گفتم از لبش جانم بکام دل رسد چون کنم او خفته و بخت رهی بیدار نیست
4 ای بشیرینی ز شکر در جهان معروف تر شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین کار نیست