1 دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیست عشق سریست که از خلق نهان داشتنیست
2 تا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشم دل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیست
3 تا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبود دل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیست
4 ای ولی نعمت جان چون در دندان دایم گوهر شکرتو در درج دهان داشتنیست
1 دلبر ما کهربا بر دست بست هیچ می دانی چرا بر دست بست
2 دل بنرخ که ستاند بعد ازین دل ربا چون کهربا بر دست بست
3 بندم اندر ششدر غم سخت کرد مهره یی کآن جان فزا بر دست بست
4 آن نه مهره دانه دام دلست کان صنم از بهر ما بر دست بست
1 منم آن کس که عشق یارم کشت زنده گشتم چوآن نگارم کشت
2 گنج وصلش طلب همی کردم سنگ بر سر زدوچو مارم کشت
3 من بی آب رستم از آتش چون ببادی چراغ وارم کشت
4 با سلیمان چه پنجه یارم کرد من که موری همی نیارم کشت
1 عاشق اینجا از برای دیدن یار آمدست بلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدست
2 این جهان بازار کار عشق جانانست، ازو آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست
3 عاشقم او را ندانم دولتست این یا فضول کآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدست
4 تا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کند آفتاب حسن در رویش پدیدار آمدست
1 ای چو انجم جیش حسنت بی عدد ماه از روی تو می خواهد مدد
2 محرم قرب ترا میقات وصل مجرم بعد ترا شمشیر حد
3 وی الف قدی که بی وصل توم حرف با تشدید هجران یافت مد
4 در حساب حسن تو بی کار شد راست چون دست اشل انگشت عد
1 کسی کو غم عشق جانان نداشت چو زنده نفس می زد و جان نداشت
2 گدای توام ای توانگر بحسن چنین مملکت هیچ سلطان نداشت
3 تویی آن شفایی که بیمار دل بجز درد تو هیچ بیمار نداشت
4 دلی را که اندوه تو جمع کرد غم هر دو کونش پریشان نداشت
1 آنکوبتست زنده بجانش چه حاجتست قوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتست
2 عاشق بسان مرده بود،جان اوست دوست چون دوست دست داد بجانش چه حاجتست
3 آن کو بدل حدیث تو تکرار می کند از بهر ذکر تو بزبانش چه حاجتست
4 وآن کس که از جهانش تمنا وصال توست چون یافت وصال تو بجهانش چه حاجتست
1 مرا با رخ تو نظر بهر چیست چو رویت نبینم بصر بهر چیست
2 چو شیرین نگردد ازو کام من ترا این لب چون شکر بهر چیست
3 چواز روز (بی بهره باشند) خلق بر افلاک شمس وقمر بهر چیست
4 چو از وی توانگر نگردد فقیر غنی را همه سیم وزر بهر چیست
1 هرچه خواهی کن که برما دست حکمت مطلقست حق حکم تو زما تسلیم وحکم تو حقست
2 در ادای حق ودر ادراک حکمتهای تو نفس کامل ناقص آمد عقل بالغ احمقست
3 غرقه دریای شوقت از ملایک برترست کشته هیجای عشقت با شهیدان ملحقست
4 ملک عالم بر در دل رفت درویش ترا گفت رو بیرون در بنشین که جا مستغرقست
1 ای دریغا کز وصال یار ما را رنگ نیست دل ز دستم رفته و دلدارم اندر چنگ نیست
2 چون بمهر دوست ورزیدن مرا نیکوست نام گر بطعن دشمنان بدنام باشم ننگ نیست
3 بی تو عالم بر دلم ای جان چو چشم سوزنست چشم سوزن بر دلم چون با تو باشم تنگ نیست
4 کس بتو مانند و نسبت نیست با تو خلق را زنگ همچون آینه آیینه همچون زنگ نیست