1 دل زمن برد آنکه جان را نزد او مقدارنیست یک جهان عشاق را دل برده ودلدار نیست
2 هرکه ترک جان کند آسان بدست آرد دلش گر بدست آید دل او ترک جان دشوار نیست
3 در بلای عشق او بی اختیار افتاده ام گرچه این مذهب ندارم کآدمی مختار نیست
4 گفتم اندر کنج عزلت رو بدیوار آورم چون کنم در شهر ما یک خانه را دیوار نیست
1 مرا بغیر تو اندر جهان دگر کس نیست بجز تو دل ندهم کز تو خوبتر کس نیست
2 بچشم حال چو ما را خبر معاینه شد بعین چون تو ندیدیم و در خبر کس نیست
3 مرا که دیده دل از تو روشنی دارد بهر کجا نگرم جز تو در نظر کس نیست
4 بگرد کوی تو هر عاشقی که کشته شود شهید عشق بود خون بهاش بر کس نیست
1 عاشقان را در ره عشق آرمیدن شرط نیست وصل جانان را نصیب خویش دیدن شرط نیست
2 بربلا و نعمت ارحکمت دهد چون زآن اوست نعمتش را بر بلای او گزیدن شرط نیست
3 گر ترا سودای خورشید جمال او بود همچوسایه درپی مردم دویدن شرط نیست
4 آتش سودای او چون تیز گشت ازباد شوق همچو آب تیره با خاک آرمیدن شرط نیست
1 جانا بیا که مرا جان دریغ نیست عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست
2 هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست
3 هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست
4 عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست
1 کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست کو کسی کو بدل و دیده خریدار تو نیست
2 دور کن پرده زرخسار و رقیب از پهلو که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
3 در تو حیرانم وآنکس که ندانست ترا وندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نیست
4 در طلب کاری گلزار وصالت امروز نیست راهی که درو پای من وخار تو نیست
1 چون کنم ای جان مرااز چون تو یاری چاره نیست غمخور عشقم مرااز غمگساری چاره نیست
2 گرچه عشقت چاره دارد ازهزاران همچو ما چاره ما کن که ماراازتو باری چاره نیست
3 پایدار آمد سر زلفت بدست دیگران آخر اندر چنگ ما از چند تاری چاره نیست
4 تن بزن در هجر او ای دل که اندر کوی عشق تا بدانی قدر وصل از انتظاری چاره نیست
1 مرا که یک نفس از وصل یار سیری نیست زبوسه صبر نه واز کنار سیری نیست
2 ازآن گلی که ز رنگش خجل شود لاله چو عندلیب مرا از بهار سیری نیست
3 اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ مرا زدیدن آن لاله زار سیری نیست
4 درخت حسن گلی ماه رو ببار آورد چو نحلم ازگل آن شاخسار سیری نیست
1 چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیست صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
2 مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
3 چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
4 بر سر کوی تو در قید وفای خویشم ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
1 گشت روی زمین چو صحن بهشت از رخ خوب یار حور سرشت
2 دیده از دل کن وببین دیدار ای قصارای همت تو بهشت
3 بر گل از روی لاله رخ که نمود بر مه از مشک سوده خط که نوشت
4 حسن رویش زخط نگردد کم رخ ماه از کلف نگردد زشت
1 آن نگاری کو رخ گلرنگ داشت بی رخش آیینه دل زنگ داشت
2 وآن هلال ابرو که چون ماه تمام غره یی در طره شبرنگ داشت
3 یک نظر کرد و مرا از من ببرد جادوی چشمش چنین نیرنگ داشت
4 چون نگین بر دل نشان خویش کرد یار نام آور که از ما ننگ داشت