1 کسی کو غم عشق جانان نداشت چو زنده نفس می زد و جان نداشت
2 گدای توام ای توانگر بحسن چنین مملکت هیچ سلطان نداشت
3 تویی آن شفایی که بیمار دل بجز درد تو هیچ بیمار نداشت
4 دلی را که اندوه تو جمع کرد غم هر دو کونش پریشان نداشت
1 آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشت ازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت
2 رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت
3 جان بدادیم بپیش در آن یار که او از پس پرده رخی همچو نگارستان داشت
4 نو بهار آمد وبر طرف چمن پیداشد گل که ازشرم رخش روی زما پنهان داشت
1 ماه پیش رخ تو تاب نداشت تاب روی تو آفتاب نداشت
2 عقل با عشق تو ثبات نکرد شمع آتش بدید وتاب نداشت
3 عاشق روی همچو خورشیدت شب چو چشم ستاره خواب نداشت
4 آنچنان روی چون توان دیدن که به جز نور خود نقاب نداشت
1 در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت
2 بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم دیدیم هم کلید به جز سیم وزر نداشت
3 گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت
4 ای پادشاه حسن که همچون من فقیر سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت
1 گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت
2 عاشق بدست همت خود در طریق عشق هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت
3 قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت
4 خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز زیرا همای همت آن قوم پر نداشت
1 زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت
2 مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت
3 ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
4 اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت
1 در آن زمان که دلم میل با جمالی داشت نبود بی خبر از سر عشق و حالی داشت
2 زلطف معنی حسن ورا کمالی بود زعشق صورت حال رهی جمالی داشت
3 زکان لطفش گویی برو فشانده بود هرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشت
4 بعون طالع سعد آسمان همت من ز روی او مه و از ابروش هلالی داشت
1 یار در شیرینی از شکر گذشت عشق در دلسوزی از آذر گذشت
2 چون کنم چون انگبین آگاه نیست زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت
3 باد زلفش را پریشان کرد دی بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت
4 می نیارم زآن رقیبان چو دیو گرد کوی آن پری پیکر گذشت
1 منم آن کس که عشق یارم کشت زنده گشتم چوآن نگارم کشت
2 گنج وصلش طلب همی کردم سنگ بر سر زدوچو مارم کشت
3 من بی آب رستم از آتش چون ببادی چراغ وارم کشت
4 با سلیمان چه پنجه یارم کرد من که موری همی نیارم کشت
1 شکری بجان خریدم زلب شکرفروشت که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت
2 بسخن جدا نمی شد لب لعل تو ز گوشم چو علم فرو نیامد سر دست من زدوشت
3 بلبت حلاوتی ده دهن مرا که دایم ترش است روی زردم ز نبات سبز پوشت
4 بوصال جبر می کن دلک شکسته یی را که گرفت صبر سستی ز فراق سخت کوشت