1 جانا بیا که مرا جان دریغ نیست عید منی مرا زتو قربان دریغ نیست
2 هرگز بصدر دل نرسد دوستی جان آنرا که از محبت تو جان دریغ نیست
3 هر چیز کآن من بود ای جان اگر منم بستان زمن که از تو مرا آن دریغ نیست
4 عشاق سیم و زر بگدایان کو دهند زین هر دو جان بهست و زجانان دریغ نیست
1 زهی با لعل میگونت شکر هیچ خهی با روی پر نورت قمر هیچ
2 عزیزش کن بدندان گر بیفتد ملاقاتی لبت را با شکر هیچ
3 دلم را در نظر آمد دهانت عجب چون آمد او را در نظر هیچ
4 عرق بر عارض تو آب بر آب حدیثم در دهانت هیچ در هیچ
1 زکوی دوست بادی بر من افتاد چه بادست این که رحمتها بروباد
2 بمن آورد از آن دلبر پیامی چنان شیرین که شوری در من افتاد
3 بدو گفتم اگر آنجا روی باز دل غمگین ما را شادکن شاد
4 بگویش بی تو او را نیم جانیست وگر در دست بودی می فرستاد
1 در سمن با آن طراوت حسن این رخسار نیست در شکر با آن حلاوت ذوق این گفتار نیست
2 ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روی او لاله در صحن چمن مانند آن رخسار نیست
3 دوش گفتم از لبش جانم بکام دل رسد چون کنم او خفته و بخت رهی بیدار نیست
4 ای بشیرینی ز شکر در جهان معروف تر شهد با چندان حلاوت چون تو شیرین کار نیست
1 عاشق روی تو از کوی تو ناید در بهشت نزد عاشق فخر دارد خاک کویت بر بهشت
2 عاشق عالی نظر آنست که کو بیند بچشم روی تو امروز در دنیا و فردا در بهشت
3 وقت دیدار تو با درویش، شرکت کی بود آن توانگر را که چون شداد هست از زر بهشت
4 عاشقان دوزخ آشام ترا امروز هست در دل از یاد تو این معشوق جان پرور بهشت
1 همچو من وصل ترا هیچ سزاواری هست یا چو من هجر ترا هیچ گرفتاری هست
2 دیده دهر بدور تو ندیده است بخواب که چو چشمت بجهان فتنه بیداری هست
3 ای تماشای رخت داروی بیماری عشق خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست
4 هرکجا دل شده یی بر سر کویت بینم گویم المنت لله که مرا یاری هست
1 گرچه از بهر کسی جان نتوان داد ز دست چیست جان کز پی جانان نتوان داد ز دست
2 ای گلستان وفا خار جفا لازم تست از پی خار گلستان نتوان داد ز دست
3 همچو تو دوست مرا دست بدشواری داد چون بدست آمدی آسان نتوان داد ز دست
4 گرچه آن زلف پریشانی دلراست سبب آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
1 آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشت ازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت
2 رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت
3 جان بدادیم بپیش در آن یار که او از پس پرده رخی همچو نگارستان داشت
4 نو بهار آمد وبر طرف چمن پیداشد گل که ازشرم رخش روی زما پنهان داشت
1 کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست کو کسی کو بدل و دیده خریدار تو نیست
2 دور کن پرده زرخسار و رقیب از پهلو که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
3 در تو حیرانم وآنکس که ندانست ترا وندر آن کس که بدانست وطلب کارتو نیست
4 در طلب کاری گلزار وصالت امروز نیست راهی که درو پای من وخار تو نیست
1 ما غریبیم و شهر ازآن شماست با چنین رو جهان جهان شماست
2 پادشاهان چو بنده می گویند ما رعیت ولایت آن شماست
3 عهد خسرو ندید از شیرین شر و شوری که در زمان شماست
4 باچنین چشم مست عاشق کش هرکه میرد از کشتگان شماست