نور رخ تو قمر ندارد از سیف فرغانی غزل 155
1. نور رخ تو قمر ندارد
ذوق لب تو شکر ندارد
...
1. نور رخ تو قمر ندارد
ذوق لب تو شکر ندارد
...
1. دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد
...
1. بگو بدانکه چون من عشق یار من دارد
که پادشاهی خوبان نگار من دارد
...
1. کسی کو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
...
1. چشم تو کوجز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
...
1. تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد
...
1. مه نکویی زروی او دارد
شب سیاهی زموی او دارد
...
1. در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
...
1. اندرین شهر دلم سرو روانی دارد
که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد
...
1. خرم آن جان که برویت نگرانی دارد
وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد
...
1. عشق از هستی کس عین و اثر نگذارد
هیچ صاحب خبری را بخبر نگذارد
...
1. دل برد از من دلبری کآرام دلها میبرد
خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا میبرد
...