1 یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست خبرش نیست که فرهاد وی این مسکینست
2 نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست
3 دید خورشید رخش وز سر انصاف بماه گفت من سایه او بودم وخورشید اینست
4 با رخ او که در او صورت خود نتوان دید هرکه در آینه یی می نگرد خود بینست
1 دوست سلطان و دل ولایت اوست خرم آن دل که در حمایت اوست
2 هر کرا دل بعشق اوست گرو از ازل تا ابد ولایت اوست
3 پس نماند ز سابقان در راه هر کرا پیش رو هدایت اوست
4 عرش بر آستانش سر بنهد هر کرا تکیه بر عنایت اوست
1 گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت
2 عاشق بدست همت خود در طریق عشق هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت
3 قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت
4 خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز زیرا همای همت آن قوم پر نداشت
1 غم عشق تو مقبلان را بود چنین درد صاحب دلان را بود
2 تن از خوردن غم گدازش گرفت چنین لقمه یی قوت جان را بود
3 غم جان فزایت غذای دلست تن اشکمی آب ونان را بود
4 چو خورشید سوی زمین ننگرد اگر چون تو مه آسمان را بود
1 درین تفکرم ای جان که گر فراق افتد مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد
2 همین بس است زهجران دوست عاشق را که قدر وصل بداند چودر فراق افتد
3 بدرد هجر شدم مبتلا ازآن هردم صدای ناله من اندرین رواق افتد
4 مرا زتلخی آن وارهان وآنگه زهر بدست خویش بمن ده که بر مذاق افتد
1 دی یکی گفت که از عشق خبرها دارد سر خود گیر که این کار خطرها دارد
2 دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن اندرین بحر که این بحر گهرها دارد
3 ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی قصب السبق کمال تو شکرها دارد
4 آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقیست وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد
1 مرا در دل غم جان می نگنجد درو جز عشق جانان می نگنجد
2 چنان پر شد دلم از شادی عشق که اندر وی غم جان می نگنجد
3 نگارا عشق تو زآن عقل من برد که در ملکی دوسلطان می نگنجد
4 غم تو گردن هستیم بشکست دو سر در یک گریبان می نگنجد
1 آه درد مرا دوا که کند چاره کارم ای خدا که کند
2 چون مرا دردمند هجرش کرد غیر وصلش مرا دوا که کند
3 از خدا وصل اوست حاجت من حاجت من جز او روا که کند
4 من بدست آورم وصالش لیک ملک عالم بمن رها که کند
1 چشم تو کوجز دل سیاه ندارد دل برد از مردم و نگاه ندارد
2 بی رخت ای آفتاب پرتو رویت روز منست آن شبی که ماه ندارد
3 با همه ینبوع نور چشمه خورشید با رخ تو شکل اشتباه ندارد
4 با همه خیل ستاره ماه شب افروز لایق میدان تو سپاه ندارد
1 ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند گل برخسار نکو سرو ببالای بلند
2 هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو هرگز استاره بخورشید نباشد مانند
3 با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند
4 کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند