1 نگارا بارعشقت رادل وجان برنمی تابد چه جای جان ودل باشد که دو جهان برنمی تابد
2 چودردل رخت خود بنهاد تن بگریزد اندرجان چو برجان بار خود افگند تن جان برنمی تابد
3 فلک راطاقت آن نی وانجم را کجا زهره ملک را قدرت آن نی وانسان برنمی تابد
4 کجا با عشق سازد مرد کز محنت بپرهیزد بدریا چون درآید آنکه باران برنمی تابد
1 دلم از وصل تو ای طرفه پسر نشکیبد چکنم با دل خویش از تو اگر نشکیبد
2 گر دل و جان زتو ناچار شکیبا گردند دل از اندیشه و دیده زنظر نشکیبد
3 کار من نیست شکیبایی ازآن شیرین لب باورم دار که طوطی زشکر نشکیبد
4 من لب لعل شکر بار ترا آن مگسم که چو زنبور عسل ازگل تر نشکیبد
1 خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد
2 چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی کنار حور ولب کوثرش بدست افتد
3 سزد که از پر طاوس بادزن سازد هر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتد
4 مشام روح معطر کند نسیم صبا گرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتد
1 نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد که ره گذار تو بر جانب عراق افتد
2 چو بگذری بسر کوی یار من برسان سلام من اگرش هیچ بر مذاق افتد
3 بدان نگار که گرماه روی او بیند شب چهارده ازشرم در محاق افتد
4 وگر بپرسدت از حال و روزگار دلم بفرصت ار نفسی با تو هم وثاق افتد
1 درین تفکرم ای جان که گر فراق افتد مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد
2 همین بس است زهجران دوست عاشق را که قدر وصل بداند چودر فراق افتد
3 بدرد هجر شدم مبتلا ازآن هردم صدای ناله من اندرین رواق افتد
4 مرا زتلخی آن وارهان وآنگه زهر بدست خویش بمن ده که بر مذاق افتد
1 در دل از عشق کسی گر خار خارت اوفتد قصه درد دل من استوارت اوفتد
2 توچنین آزاد و فارغ غافلی از کار من باش تا با چون خودی زین نوع کارت اوفتد
3 باد عشق اریک نفس بر خرمن عقلت وزد آتش اندر کاهدان اختیارت اوفتد
4 این پریشانی که مارا در دلست از عشق تو زآن همی ترسم که اندر روزگارت اوفتد
1 درین سخن صفت حسن یار چون گنجد حساب بی عدد اندر شمار چون گنجد
2 درین جهان که مرا بهره زوست دلتنگی چو عشق یار نگنجید یار چون گنجد
3 بعالمی که ز زلف و رخش اثر باشد درو دو رنگی لیل و نهار چون گنجد
4 چو ماه اشرقت الارض بر جهان تابد در آسمان و زمین نور و نار چون گنجد
1 مرا در دل غم جان می نگنجد درو جز عشق جانان می نگنجد
2 چنان پر شد دلم از شادی عشق که اندر وی غم جان می نگنجد
3 نگارا عشق تو زآن عقل من برد که در ملکی دوسلطان می نگنجد
4 غم تو گردن هستیم بشکست دو سر در یک گریبان می نگنجد
1 دی یکی گفت که از عشق خبرها دارد سر خود گیر که این کار خطرها دارد
2 دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن اندرین بحر که این بحر گهرها دارد
3 ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی قصب السبق کمال تو شکرها دارد
4 آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقیست وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد