1 چشم تو کوجز دل سیاه ندارد دل برد از مردم و نگاه ندارد
2 بی رخت ای آفتاب پرتو رویت روز منست آن شبی که ماه ندارد
3 با همه ینبوع نور چشمه خورشید با رخ تو شکل اشتباه ندارد
4 با همه خیل ستاره ماه شب افروز لایق میدان تو سپاه ندارد
1 تویی که زلف و رخت رو بکفر و دین دارد که هر دوتا با بد رنگ آن و این دارد
2 کسی که نقش رخ و زلف تست در دل او موحدیست که در سینه کفر و دین دارد
3 حدیث زلف تو بسیار گفتم و چکنم مرا غم تو پریشان سخن چنین دارد
4 چه دلبری تو که نازاده مریم حسنت هزار عیسی گویا در آستین دارد
1 مه نکویی زروی او دارد شب سیاهی زموی او دارد
2 خود بدین چشم چون توان دیدن آنچه از حسن روی او دارد
3 از سر کوی او بکعبه مرو کعبه خانه بکوی او دارد
4 گل ببستان جمال ازو گیرد مشک درنافه بوی او دارد
1 در حلقه زلف تو هر دل خطری دارد زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد
2 برآتش دل آبی از دیده همی ریزم تا باد هوای تو برمن گذری دارد
3 من در حرم عشقت همخانه هجرانم در کوی وصال آخر این خانه دری دارد
4 تو زاده ایامی مردم نبود زین سان این مادر دهرالحق شیرین پسری دارد
1 اندرین شهر دلم سرو روانی دارد که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد
2 چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد
3 گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس کندر آغوش چنان سرو روانی دارد
4 گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست دلبری هست که از حسن جهانی دارد
1 خرم آن جان که برویت نگرانی دارد وز هوای تو دلش گنج نهانی دارد
2 عشق بامرده نیامیزد واو زنده دلست که تعلق برخ خوب تو جانی دارد
3 عشق صورت نبود باتو مرا، چون مردان صورت عشق من ای دوست معانی دارد
4 ابتدای ره عشق تو مرا فاتحه ییست کندرین دل اثر سبع مثانی دارد
1 عشق از هستی کس عین و اثر نگذارد هیچ صاحب خبری را بخبر نگذارد
2 عشق سلطان غیورست و چو ملکی گیرد اندر آن مملکت از غیر اثر نگذارد
3 آن مبارک قدمست او که چو دستش برسد هیچ بر گردن هستی تو سر نگذارد
4 هستی تست گناه تو و او با همه لطف این گنه تا بنمیری ز تو در نگذارد
1 دل برد از من دلبری کآرام دلها میبرد خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا میبرد
2 جانان بدان زلف سیه حالم پریشان میکند یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا میبرد
3 گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا میبرد
4 در عشقبازی عقل و جان میبرد شاه نیکوان چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا میبرد
1 گرترا بی عشق ازین سان زندگانی بگذرد وینچنین بی حاصل ایام جوانی بگذرد
2 زآن همی ترسم که با صد تیرگی مانند سیل در جهان خاکت آب زندگانی بگذرد
3 ازجهان عشق مگذر چون رسی آنجا ازآنک درخرابی میرد آن کز آبدانی بگذرد
4 خویشتن درآتش عشقی فگن تا نفس تو در شرف زین مردم آبی ونانی بگذرد
1 نگار من چو اندر من نظر کرد همه احوال من بر من دگر کرد
2 بپرسش درد جانم را دوا داد بخنده زهر عیشم را شکر کرد
3 ز راه دید ناگه در درونم درآمد نور و ظلمت را بدر کرد
4 بشب چون خانه گشتم روشن از شمع که چون خورشیدم از روزن نظر کرد