1 دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد وز خود برست هر که گرفتار عشق شد
2 خسته دلان غم زپی دردهای خویش درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد
3 درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر در گور هم نخفت که بیدار عشق شد
4 با قیمتی که انسان دارد بنیم جو خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد
1 آن زمانی که ترا عزم سفر خواهدبود بس دل و دیده که درخون جگر خواهدبود
2 همچو من خشک لبی از سر کویت نرود گر فراق تو نه بادیده تر خواهدبود
3 مرو ای دوست که مرناوک هجران ترا دردل مانه که درسنگ اثر خواهد بود
4 مرو ای دوست مرو ور بروی زود بیا که مرا چشم بره گوش بدر خواهد بود
1 دلبر من که همه مهر جمالش دارند هست چون آیت رحمت که بفالش دارند
2 این هما سایه که مرغان سپید ارواح حوصله پر زسیه دانه خالش دارند
3 پادشاهی که زر سکه او مهر ومه است نه اجیریست که خشنود بمالش دارند
4 جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند تنگ دستان که تمنای وصالش دارند
1 دین و دنیا از آن من باشد اگر او دلستان من باشد
2 دارم از جان خویش دوسترش اگر آن دوست جان من باشد
3 آن حلاوت که در لبست او را اگر اندر لبان من باشد
4 من گمان می برم که روح القدس هر شبی میهمان من باشد
1 نگار من چو اندر من نظر کرد همه احوال من بر من دگر کرد
2 بپرسش درد جانم را دوا داد بخنده زهر عیشم را شکر کرد
3 ز راه دید ناگه در درونم درآمد نور و ظلمت را بدر کرد
4 بشب چون خانه گشتم روشن از شمع که چون خورشیدم از روزن نظر کرد
1 عشق تو مرا ز من برآورد بردم ز خود و ز تن درآورد
2 حسنت بکرشمهای شیرین صد شور ز جان من برآورد
3 عشق آمده بود بر در دل عقل از پی دفع لشکر آورد
4 حسن تو رسید با صد اعزاز دستش بگرفت و اندر آورد
1 ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند
2 هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند
3 گر بتریاک وصالم برسانی باری پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند
4 هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند
1 گر او مراست هرچه بخواهم مرا بود ملکی بدین صفت چو منی راکجا بود
2 با فقر وفاقه هیچ حسد نیست بر توام گو هردو کون از آن تو واو مرا بود
3 در ملک آن فقیر که باشد غنی بعشق مسکین شمر توانگر وسلطان گدا بود
4 باآب دیده زآتش شوقش بگور شو تا خاک تیره را ز روانت صفا بود
1 دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد جان طاقت هجرتو ازین بیش ندارد
2 از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد
3 مه پیش تو ازحسن زند لاف ولیکن او نوش لب و غمزه چون نیش ندارد
4 ازمرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ آن را که زعشق تو دل ریش ندارد
1 نور رخ تو قمر ندارد ذوق لب تو شکر ندارد
2 در دور تو مادر زمانه مانند تو یک پسر ندارد
3 بی بهره ز دولت غم تو از محنت ما خبر ندارد
4 آنکس که چو من بروی خوبت دل می ندهد مگر ندارد