1 کسی که او بغم عشق مبتلا آمد زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد
2 بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد
3 ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد
4 سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست برتو بنده بسر دیگری بپا آمد
1 عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است تو چو جانی وهمه بی تو تن بی جانند
2 شود از شعله جهانسوز چراغ خورشید گر چو شمع قمرش با تو شبی بنشانند
3 طوطیانی که بیاد تو دهان خوش کردند ازبر خویش شکر را چو مگس می رانند
4 خوب رویان همه چون انجم و خورشید تویی همه از پرتو رخساره تو پنهانند
1 چو پرده از رخ چون آفتاب برداری ز شرم روی تو نور از قمر فرو ریزد
2 ز شرم چهره معنی نمای تو بیم است که رنگ حسن ز روی صور فرو ریزد
3 چو شعر بنده بخوانی و در حدیث آیی شکر چو آب از آن لعل تر فرو ریزد
4 ز کان لطف تو اندر بهای خاک درت گهر برد بعوض هرکه زر فرو ریزد
1 هر دم دلم ز عشق تو افغان برآورد وز شوق (تو) بجای نفس جان برآورد
2 طفلیست روح من که بامید شیر وصل از مهد جسم هر نفس افغان برآورد
3 لعل لب تو چون سر پستان خوهد گزید این طفل شیرخواره چو دندان برآورد
4 شاهان حسن را رخ تو همچو کودکان دامن سوار کرده بمیدان برآورد
1 گر دوست حق عشق خود از ما طلب کند از خارهای بیگل خرما طلب کند
2 عشاق او به خلق نشان میدهند ازو وای ار کسی نشان وی از ما طلب کند
3 زین خرقهای که خرقه ما گشت بوی فقر از برد باف جامه دیبا طلب کند
4 اندر سوال دوست ندانم جواب چیست این اسم را گر از تو مسما طلب کند
1 دل برد از من دلبری کآرام دلها میبرد خواب و قرار عاشقان زآن روی زیبا میبرد
2 جانان بدان زلف سیه حالم پریشان میکند یوسف بدان روی چو مه هوش از زلیخا میبرد
3 گفتم که عقل و صبر را در عشق یار خود کنم عقل از سر و صبر از دلم آن شوخ رعنا میبرد
4 در عشقبازی عقل و جان میبرد شاه نیکوان چون در رخش کردم نظر بگذاشتم تا میبرد
1 دل زدستم شد و دلدار بدستم نامد سخت بی یارم وآن یار بدستم نامد
2 زآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشست گل طلب کردم و جز خار بدستم نامد
3 سوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوخت لیک سر رشته این کار بدستم نامد
4 در تمنای وصالش بامید شادی غم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامد
1 چه مرد عشق تو باشند خودپرستی چند ببین چه لایق این ذروه اند پستی چند
2 اگر پرستش یارست عشق را معنی چگونه یار پرستند خودپرستی چند
3 بنقل مجلس وصلت چه لایق اند ایشان که خمر عشق تو ما خورده ایم مستی چند
4 حدیث دنیی و عقبی مپرس از عشاق که هست و نیست ندانند نیست هستی چند
1 حسن رخ دوست جهان خوش کند یاد لب یار دهان خوش کند
2 روی وخط یار چو فصل بهار از گل واز سبزه جهان خوش کند
3 غنچه لعل لب او گاه لطف خنده چو گل با همگان خوش کند
4 کام مرا از لب شیرین خویش آن صنم چرب زبان خوش کند
1 اندرین شهر دلم سرو روانی دارد که ز شکر سخن از پسته دهانی دارد
2 چون خرامد نکند هیچ نظر از چپ و راست نیست آگه که بهر سو نگرانی دارد
3 گر بشب خواب کند زنده نباشد آن کس کندر آغوش چنان سرو روانی دارد
4 گرچه در دست من از ملک جهان چیزی نیست دلبری هست که از حسن جهانی دارد