1 هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد زبوی اودل وجان را خمار برخیزد
2 دهند گردن تسلیم سروران جهان بهر قلاده که از زلف یار برخیزد
3 اسیر عشق برند از قبیلهای عرب چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد
4 اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد
1 چو پرده از رخ چون آفتاب برداری ز شرم روی تو نور از قمر فرو ریزد
2 ز شرم چهره معنی نمای تو بیم است که رنگ حسن ز روی صور فرو ریزد
3 چو شعر بنده بخوانی و در حدیث آیی شکر چو آب از آن لعل تر فرو ریزد
4 ز کان لطف تو اندر بهای خاک درت گهر برد بعوض هرکه زر فرو ریزد
1 ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد واین مملکت کجا بمن بینوا رسد
2 وصل ترا توانگر و درویش طالبند وین کار دولتست کنون تا کرا رسد
3 در موکب سکندر بودند خلق واو زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد
4 شاهان عصر از در من نان خوهند اگر از خوان تو نواله بچون من گدا رسد
1 هرکه در عشق نمیرد به بقایی نرسد مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
2 تو به خود رفتی از آن کار به جایی نرسید هرکه از خود نرود هیچ به جایی نرسد
3 در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
4 عاشق از دلبر بیلطف نیابد کامی بلبل از گلشن بیگل به نوایی نرسد
1 دل شد ز دست و دست به دلبر نمیرسد مرده به جان و تشنه به کوثر نمیرسد
2 غواص بحر عشق چو ماهی به دام جهد چندین صف گرفت و به گوهر نمیرسد
3 شاخ درخت وصل بلندست و سر کشید آنجا که دست دولت ما برنمیرسد
4 گر وصل دوست میطلبی همچو من گدا درویش باش کآن به توانگر نمیرسد
1 بسی گفتم ترا گر یاد باشد که دم بی یاد جانان باد باشد
2 دل ویران بعشق تست معمور جهان ای جان بعدل آباد باشد
3 خلاف عشق کردن کار نفس است خلاف هود کار عاد باشد
4 همه کس را نباشد جوهر عشق همه آهن کجا پولاد باشد
1 دل زنده بدرد عشق باشد بی درد چه مرد عشق باشد
2 چون روح نمیرد آن دلی کو بیمار ز درد عشق باشد
3 دل از همه نقشها شود پاک تا مهره نرد عشق باشد
4 از خاک چو لاله سرخ روید آن روی که زرد عشق باشد
1 سعادت دل دهد آنرا که چون تو دلستان باشد نمیرد تا ابد آنکس که او را چون تو جان باشد
2 رخت در مجمع خوبان مهی بر گرد او انجم تنت در زیر پیراهن گل اندر پرنیان باشد
3 نگاری را که موی او سر اندر پای او پیچد کجا همسر بود آنکس که مویش تا میان باشد
4 چو چشم و ابرویش دیدی ز مژگانش مشو غافل بترس ای غافل از مستی که تیرش در کمان باشد
1 دین و دنیا از آن من باشد اگر او دلستان من باشد
2 دارم از جان خویش دوسترش اگر آن دوست جان من باشد
3 آن حلاوت که در لبست او را اگر اندر لبان من باشد
4 من گمان می برم که روح القدس هر شبی میهمان من باشد
1 این حسن و آن لطافت در حور عین نباشد وین لطف و آن حلاوت در ترک چین نباشد
2 ماهی اگر چه مه را بر روی گل نروید جانی اگر چه جان را صورت چنین نباشد
3 از جان و دل فزونی وز آب و گل برونی کین آب (و) لطف هرگز در ما و طین نباشد
4 ای خدمت تو کردن بهتر ز دین و دنیا آنرا که تو نباشی دنیا و دین نباشد